اول پادشاهان

فصل اول

تلاش قدرت

۱وقتی داود پادشاه خیلی سالخورده شده بود، هرقدر او را لباس می‌پوشانیدند گرم نمی‌شد. ۲خادمانش گفتند: «مریضی شاه یک علاج دارد که دختر باکره‌ای را برای پیشخدمتی و پرستاری شان پیدا کنیم و برای اینکه شاه گرم شود باید در آغوش شان بخوابد.» ۳پس در سراسر کشور اسرائیل به جستجوی دختر زیبائی رفتند. سرانجام دختر بسیار قشنگی را بنام اَبیشَک که از باشندگان شونم بود پیدا کردند و بحضور شاه آوردند. ۴آن دختر به خدمت و پرستاری شاه شروع کرد، اما با او رابطۀ جنسی نداشت.

۵در همین وقت پسر داود، اَدُونیا که مادرش حَجیت بود، دعوای سلطنت کرده گفت: «من پادشاهی می‌کنم.» او برای خود چند عراده همراه با رانندگان آن‌ها و همچنین پنجاه شاطر که پیشاپیش او بدوند تهیه کرد. ۶پدرش هیچگاهی در کارهایش مداخله نمی‌کرد و نمی‌پرسید که چرا فلان کار را کردی. او در عین حال یک جوان خوشچهره هم بود. مادرش او را بعد از ابشالوم بدنیا آورده بود. ۷اَدُونیا با یوآب، پسر زِرویه و ابیاتار کاهن مشوره کرد و آن‌ها به او وعدۀ کمک دادند. ۸اما صادوق کاهن، بنایاهو، پسر یَهویاداع، ناتان نبی، شِمعی، ریعی و اعضای گارد شاهی از اَدُونیا طرفداری نکردند.

۹اَدُونیا به عین‌روجِل رفت. در آنجا گوسفند، گاو و بره‌های چاق و چله را در پیش سنگ مار قربانی کرد و برادرها، یعنی پسران دیگر شاه را با مأمورین دربار شاه یهودا دعوت نمود. ۱۰اما ناتان نبی، بنایاهو و رهبران نظامی و برادر خود، سلیمان را دعوت نکرد.

۱۱آنگاه ناتان به بَتشِبَع، مادر سلیمان گفت: «خبر نداری که اَدُونیا، پسر حَجیت بدون اطلاع آقای ما داود پادشاه شده است؟ ۱۲بنابران اگر می‌خواهی جان خودت و پسرت، سلیمان را نجات بدهی، پس آنچه به تو پیشنهاد می‌کنم، بکن! ۱۳فوراً پیش داود پادشاه برو و برایش بگو: «آقای من، تو به این کنیزت وعده دادی و گفتی: «بعد از من پسرت، سلیمان پادشاه خواهد بود و بر تخت من خواهد نشست.» پس چرا اَدُونیا پادشاه شده است؟» ۱۴و در حین صحبتت با شاه من هم می‌آیم و حرفت را تائید می‌کنم.»

۱۵پس بَتشِبَع به اطاق شاه رفت. در این وقت پادشاه بسیار پیر شده بود و اَبیشَک خدمت او را می‌کرد. ۱۶بَتشِبَع سر تعظیم خم کرد و پادشاه پرسید: «چه می‌خواهی؟» ۱۷زنش جواب داد: «ای پادشاه، تو به من وعده دادی و بنام خداوند، خدای خود قسم خوردی و گفتی: «پسرت، سلیمان بعد از من پادشاه خواهد شد و بر تخت من خواهد نشست.» ۱۸حالا می‌بینم که اَدُونیا پادشاه شده است و تو از موضوع اطلاع نداری. ۱۹او گوسفند، گاو و بره‌های زیادی قربانی کرده است. تمام پسران شاه را بشمول ابیاتار کاهن و یوآب قوماندان سپاه را دعوت کرده است، اما سلیمان دعوت نشده است. ۲۰حالا، ای پادشاه، چشم امید همه مردم اسرائیل به طرف تو است تا به آن‌ها بگوئی که بعد از تو چه کسی بر تخت سلطنت می‌نشیند. ۲۱در غیر آن وقتی پادشاه از جهان برود و به پدران خود بپیوندد، من و پسرم، سلیمان به عنوان جنایتکار کشته خواهیم شد.»

۲۲هنوز حرف بَتشِبَع تمام نشده بود که ناتان نبی هم آمد. ۲۳به پادشاه خبر دادند که ناتان نبی آمده است. وقتیکه ناتان بحضور شاه آمد، خم شد و سر تعظیم بر زمین ماند. ۲۴و گفت: «ای پادشاه، آیا شما فرمودید که اَدُونیا پادشاه باشد و بر تخت شما بنشیند؟ ۲۵زیرا امروز رفت و تعداد زیاد گاوان و گوسفندان و گوساله‌های چاق را قربانی کرد. شهزاده‌ها، یوآب قوماندان سپاه و ابیاتار کاهن را هم دعوت کرده است. آن‌ها همین حالا در حضور او می‌خورند و می‌نوشند و می‌گویند: «زنده باد اَدُونیا پادشاه!» ۲۶اما این خدمتگار تان، صادوق کاهن، بنایاهوی پسر یَهویاداع و سلیمان را دعوت نکرد. ۲۷آیا این کار او طبق فرمان شاه بوده است؟ زیرا به مأمورینت خبر ندادید که بعد از آقایم چه کسی پادشاه باشد و بر تخت سلطنت بنشیند.»

سلیمان پادشاه می‌شود

۲۸داود پادشاه جواب داد: «بَتشِبَع را بحضور من فراخوانید.» او آمد در مقابل شاه ایستاد. ۲۹پادشاه قسم خورد و گفت: «بنام خداوند زنده که مرا از همه خطر نجات داده است وعده می‌دهم ۳۰و چنانچه قبلاً هم بنام همان خداوند، خدای اسرائیل برایت وعده کرده بودم و گفتم که سلیمان، پسرت باید بعد از من پادشاهی کند و بر تخت سلطنت بنشیند. اینک امروز باز همان حرف خود را تکرار می‌کنم.» ۳۱آنگاه بَتشِبَع سر تعظیم بر زمین نهاده احترام بجا آورد و گفت: «همیشه زنده باد داود پادشاه!»

۳۲بعد داود پادشاه گفت: «صادوق کاهن، ناتان نبی و بنایاهوی پسر یَهویاداع را بحضور من بیاورید.» وقتی آن‌ها آمدند، ۳۳پادشاه به آن‌ها گفت: «مامورین مرا همراه تان ببرید. سلیمان را بر قاطر شخصی من سوار کنید. او را به جیحون ببرید. ۳۴و صادوق کاهن و ناتان نبی در آنجا تاج شاهی را بر سر سلیمان بگذارند و او را بعنوان پادشاه اسرائیل برگزینند و بعد سرنا نواخته بگویند: «زنده باد سلیمان پادشاه!» ۳۵او پیش و شما بدنبال او بیائید و او را بجای من بر تخت سلطنت بنشانید. زیرا من او را حکمفرمای تمام قلمرو اسرائیل و یهودا برگزیده‌ام.» ۳۶بنایاهو گفت: «آمین و خداوند قبول فرماید! ۳۷همانطوریکه خداوند، خدای آقای من پادشاه، مددگار داود پادشاه بوده است یار و یاور سلیمان هم باشد! و تخت و بخت او را برتر و عالیتر از داود پادشاه گرداند.»

۳۸پس صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو، کریتیان و فلیتیان رفتند و سلیمان را بر قاطر داود پادشاه سوار کرده به جیحون آوردند. ۳۹در آنجا صادوق یک بوتل روغن را از خیمۀ حضور خداوند گرفت و با آن سر سلیمان را مسح کرد. بعد سرنا را نواختند و همه گفتند: «زنده باد سلیمان پادشاه!» ۴۰و همگی بدنبال او رفته با نوای نَی و با خوشی زیاد خوشحالی می‌کردند که زمین از آواز آن‌ها بلرزه آمد.

۴۱وقتی اَدُونیا و مهمانان او از خوردن فارغ شدند، آواز آن‌ها را شنیدند و چون صدای سرنا بگوش یوآب رسید، پرسید: «این غلغله برای چیست؟» ۴۲او هنوز حرف خود را تمام نکرده بود که یُوناتان، پسر ابیاتار کاهن آمد. اَدُونیا گفت: «بیا داخل شو. تو یک شخص نیک هستی و حتماً خبری خوش آورده‌ای.» ۴۳یُوناتان جواب داد: «نخیر، زیرا داود پادشاه، سلیمان را بجای خود پادشاه ساخته است. ۴۴پادشاه صادوق کاهن، ناتان نبی، بنایاهو، کریتیان و فلیتیان را فرستاد تا او را بر قاطر پادشاه سوار کنند. ۴۵صادوق کاهن و ناتان نبی سلیمان را در جیحون به عنوان پادشاه مسح کرده‌اند و از آنجا مردم خوشی‌کنان براه افتاده و شهر پُر از شور و غلغله است. آن آوازی را هم که شنیدید غلغلۀ مردم بود. ۴۶همین حالا سلیمان بر تخت شاهی نشسته است. ۴۷برعلاوه مأمورین دربار پیش داود پادشاه برای عرض تبریک آمدند و گفتند: «خدایت نام سلیمان را مشهورتر از نام تو گرداند و تخت او را با عظمت‌تر از تخت تو سازد.» و داود پادشاه در بستر خود بسجده افتاد ۴۸و خدا را شکر کرد و گفت: «مبارک است نام خداوند، خدای اسرائیل که به یکی از فرزندان من این افتخار را داد تا بر تخت سلطنت من بنشیند. شکر که من زنده بودم و دیدم.»»

۴۹آنگاه همه مهمانان اَدُونیا از ترس جان برخاستند و براه خود رفتند. ۵۰اَدُونیا هم از ترس سلیمان رفت و از شاخکهای قربانگاه محکم گرفت. ۵۱به سلیمان خبر دادند و گفتند: «اَدُونیا از ترس سلیمان پادشاه شاخکهای قربانگاه را محکم گرفته می‌گوید: سلیمان پادشاه وعده بدهد که مرا نکشد.» ۵۲سلیمان گفت: «اگر شخص نیک باشد و کار بد نکند یک تار مویش هم کم نمی‌شود، اما اگر کار خطا از او سر بزند کشته می‌شود.» ۵۳آنگاه سلیمان پادشاه گفت که او را بحضورش بیاورند. وقتی اَدُونیا آمد در حضور سلیمان تعظیم کرد و سلیمان گفت: «برو به خانه‌ات.»

فصل دوم

وصایای داود به سلیمان

۱چون داود به مردن نزدیک شد به سلیمان وصیت کرده گفت: ۲«من حالا به جائی می‌روم که سرانجام همۀ مردم روی زمین می‌روند. بنابران از تو توقع دارم که دلیر باشی و نشان بدهی که صاحب شخصیتی هستی. ۳از ارشادات خداوند، خدای خود پیروی کن، در راه او قدم بردار. فرایض، احکام و اوامر او را طوریکه در تورات ذکر شده‌اند بجا آور تا در زندگی از همه چیز برخوردار باشی. ۴و اگر قرار وصیت من رفتار کنی، خداوند وعده‌های خود را که به من داده است عملی می‌سازد که فرمود: «اگر اولاده‌ات براه راست بروند و با صفای قلب و روح و ایمان کامل بندگی مرا کنند، تاج و تخت تو برای همیشه در بین قوم اسرائیل برقرار می‌ماند.»

۵برعلاوه می‌دانی که یوآب، پسر زِرویه با دو قوماندان سپاه اسرائیل، یعنی آبنیر پسر نیر و عَماسا پسر یتر چه کرد؟ به بهانۀ جنگ آن‌ها را کشت و در زمان صلح خون شان را ریخت و دامان و کف بوتهایش با خون آن‌ها آلوده شد. ۶پس از روی عقل و دانش عمل کن و نگذار که آن‌ها به پیری برسند و به مرگ طبیعی بمیرند. ۷ولی با پسران بَرزِلای جِلعادی مهربان باش و از آن‌ها با بزرگواری و سخاوت نگهداری کن، زیرا وقتیکه من از دست برادرت ابشالوم فرار کردم آن‌ها به من احسان و مهربانی نشان دادند. ۸همچنین شمعی پسر جیرای بنیامینی، باشندۀ بحوریم را بیاد داشته باش که وقتی به محنایم رفتم او بدترین دشنامها را به من داد، اما روزیکه در اُردن بدیدنم آمد قسم خوردم که او را نکشم. ۹اما فکر نکنی که او بیگناه است. تو می‌دانی که با او چه معامله‌ای بنمائی. باید کاری کنی که با موی سفید خود غرقه بخون بگور برود.»

وفات داود

۱۰بعد داود مُرد و با پدران خود پیوست و در شهر داود بخاک سپرده شد. ۱۱او مدت چهل سال بر اسرائیل سلطنت کرد ـ هفت سال در حبرون و سی و سه سال در اورشلیم. ۱۲پس سلیمان بجای پدر خود، داود بر تخت شاهی نشست و قدرتِ سلطنت او استوار و پایدار گردید.

اَدُونیا بقتل می‌رسد

۱۳بعد اَدُونیا، پسر حَجیت پیش بَتشِبَع، مادر سلیمان آمد. بَتشِبَع پرسید: «آیا برای جنگ آمده‌ای؟» ۱۴او جواب داد: «نخیر، آمده‌ام که بتو چیزی بگویم.» بَتشِبَع پرسید: «چه می‌خواهی بگوئی؟» ۱۵اَدُونیا گفت: «تو می‌دانی که اصلاً من پادشاه بودم. همۀ مردم اسرائیل آرزو داشتند که من بر آن‌ها سلطنت کنم. اما سلطنت از من گرفته شد و به برادرم تعلق گرفت، زیرا خواست خداوند همین بود. ۱۶حالا من از تو فقط یک خواهش دارم که نباید آنرا رد کنی.» بَتشِبَع پرسید: «بگو خواهشت چیست؟» ۱۷او جواب داد: «خواهش من این است که چون سلیمان پادشاه حرف ترا قبول می‌کند، به او بگو که اَبیشَک شونمی را به من بدهد که زن من شود.» ۱۸بَتشِبَع گفت: «بسیار خوب من به پادشاه می‌گویم.»

۱۹پس بَتشِبَع پیش سلیمان پادشاه رفت تا از طرف اَدُونیا با او حرف بزند. پادشاه به استقبال مادر خود برخاست و در مقابل او تعظیم کرد. بعد بر تخت خود نشست و امر کرد تا یک تخت دیگر هم برای مادرش بیاورند که بنشیند. ۲۰آنگاه مادرش گفت: «من از تو یک خواهش کوچک دارم و امیدوارم که آنرا رد نکنی.» پادشاه گفت: «خواهشت را بگو مادرم، البته هرچه بگوئی قبول می‌کنم.» ۲۱بَتشِبَع گفت: «اجازه بده که اَبیشَک با برادرت، اَدُونیا عروسی کند.» ۲۲پادشاه پرسید: «چرا این خواهش را از من می‌کنی؟ اگر می‌خواهی که اَبیشَک را به او بدهم، در آنصورت بگو که سلطنت را هم به او تسلیم کنم، زیرا او برادر بزرگ من است. برعلاوه ابیاتار کاهن و یوآب، پسر زِرویه طرفدار او هستند.» ۲۳-۲۴آنگاه سلیمان پادشاه بنام خداوند قسم خورد و گفت: «خداوند مرا بکشد و بنام آن خداوندیکه به من تخت پدرم داود را بخشید و وعدۀ سلطنت را به من و اولاده‌ام داد قسم است که اَدُونیا را بخاطر این دسیسه‌اش همین امروز می‌کشم.» ۲۵پس سلیمان پادشاه بنایاهو، پسر یَهویاداع را برای کشتن او فرستاد و او را با شمشیر بقتل رساند.

طرد ابیاتار و قتل یوآب

۲۶بعد پادشاه به ابیاتار گفت: «به مزرعه‌ات در عناتوت برو، اگرچه سزای تو مرگ است، اما این بار ترا نمی‌کشم. چونکه تو صندوق پیمان خداوند را پیشروی پدرم، داود حمل می‌کردی و بخاطریکه غم شریک پدرم در همه مشکلاتش بودی.» ۲۷پس سلیمان ابیاتار را از وظیفه‌اش بحیث کاهن خداوند برطرف کرد و به این ترتیب آنچه که خداوند در بارۀ خاندان عیلی در شیلوه فرموده بود عملی شد.

۲۸وقتیکه یوآب از مرگ اَدُونیا خبر شد به خیمۀ حضور خداوند فرار کرد و شاخکهای قربانگاه را محکم گرفت. (یوآب در شورش اَدُونیا همدست بود، اما نه با ابشالوم.) ۲۹کسی به سلیمان خبر داد که یوآب به خیمۀ حضور خداوند پناه برده و در پهلوی قربانگاه ایستاده است. سلیمان بنایاهو، پسر یَهویاداع را فرستاد و گفت: «برو و او را بکش.» ۳۰بنایاهو به خیمۀ خداوند داخل شد و گفت: «شاه امر کرده است که بیرون بیائی.» یوآب گفت: «نی، می‌خواهم در همینجا بمیرم.» بنایاهو برگشت و پیش پادشاه رفت و گفت: «یوآب اینطور جواب داد.» ۳۱پادشاه گفت: «هرچه می‌گوید بکن. او را بکش و دفنش کن تا خون بی‌گناهی را که ریخته است از گردن من و خاندانم دور شود. ۳۲و خداوند خونش را به گردن خودش کند، زیرا او بدون اطلاع پدرم، داود به آبنیر پسر نیر و عماسا پسر یتر که شریفتر و بهتر از خود او بودند حمله کرد و هر دو را کشت. ۳۳خون آن‌ها بگردن یوآب و اولاده‌اش تا ابد می‌باشد. اما خداوند به اولادۀ داود که بر تخت او می‌نشیند، همیشه توفیق عطا می‌کند.» ۳۴بنابران بنایاهو رفت و یوآب را کشت و جسدش را در خانۀ خودش در بیابان دفن کرد. ۳۵بعد پادشاه بنایاهو را بجای یوآب بعنوان قوماندان سپاه و صادوق کاهن را بعوض ابیاتار مقرر کرد.

شمعی کشته می‌شود

۳۶آنگاه پادشاه شمعی را بحضور خود طلبیده به او گفت: «در اینجا در اورشلیم خانه‌ای برایت بساز، در همین شهر زندگی کن و قطعاً بجای دیگر نروی. ۳۷و روزیکه بخواهی بروی یا پایت از جوی قِدرون بگذرد، به یقین بدانی که کشته می‌شوی و آنوقت خونت بگردن خودت خواهد بود.» ۳۸شمعی گفت: «بسیار خوب ای پادشاه، حرف شما درست و بجا است. هرچه بگوئید اطاعت می‌کنم.» پس شمعی مدت زیادی در اورشلیم زندگی کرد.

۳۹اما بعد از ختم سه سال دو نفر از غلامان شمعی گریختند و پیش آخیش پسر معکه، پادشاه جَت رفتند. وقتی شمعی خبر شد که غلامانش در جَت هستند، ۴۰خر خود را آماده کرد و بجستجوی غلامان خود به جَت رفت و آن‌ها را دوباره بخانه آورد. ۴۱چون به سلیمان خبر دادند که شمعی از اورشلیم به جَت رفته و برگشته است، ۴۲سلیمان او را بحضور خود خواسته به او گفت: «ترا بنام خداوند قسم دادم و بتو تأکید کردم و گفتم که روزیکه قدمت را از اورشلیم بیرون بگذاری، کشته می‌شوی و تو گفتی: «هر امری که کنی اطاعت می‌کنم!» ۴۳پس چرا قسمی را که خوردی شکستی و از امر من اطاعت ننمودی؟» ۴۴پادشاه علاوه کرد: «تو خوب می‌دانی که چه بدیهائی در حق پدرم، داود کردی. حالا خداوند به جزای اعمالت می‌رساند. ۴۵اما او مرا برکت می‌دهد و تاج و تخت داود برای همیشه برقرار می‌ماند.» ۴۶بعد بنایاهو، پسر یَهویاداع به امر پادشاه بیرون رفت و او را کشت.

به این ترتیب سلیمان اساس یک سلطنت استوار را بنا نهاد.

فصل سوم

سلیمان از خداوند دانش و حکمت می‌طلبد

(همچنین در دوم تواریخ ۱:‌۳‌-‌۱۲)

۱سلیمان معاهده‌ای با فرعون، پادشاه مصر امضاء کرد و با دختر او عروسی نمود و عروس خود را به شهر داود آورد تا بنای قصر خود و عبادتگاه خداوند را تمام کند و دیوارهای اطراف اورشلیم را بسازد. ۲چون تا آن زمان هنوز عبادتگاهی آباد نشده بود مردم اسرائیل در تپه‌ها قربانی می‌کردند.

۳سلیمان خداوند را دوست داشت و مطابق هدایات پدر خود، داود رفتار می‌کرد، ولی او هم قربانی‌ها و نذرهای خود را در تپه‌ها تقدیم می‌نمود. ۴روزی پادشاه برای ادای قربانی به جِبعون رفت، زیرا در آنجا یک تپۀ بلندی بود و سلیمان یکهزار قربانی سوختنی بر قربانگاه آنجا تقدیم کرد. ۵در جِبعون سلیمان خداوند را در خواب دید. خداوند به او گفت: «بگو که برایت چه بدهم؟» ۶سلیمان جواب داد: «تو به پدرم داود، بسیار مهربان بودی، زیرا که او یک شخص صادق، راستکار و امین بود و از همه احکام تو پیروی می‌کرد. تو امروز احسان و مهربانی خود را با بخشیدن تخت او به من زیادتر نشان دادی. ۷ای خداوند، خدای من، حالا که این بنده‌ات را بجای پدرم، داود، پادشاه ساختی و هرچند که من طفل ضعیفی هستم که دست راست و چپ خود را نمی‌شناسم. ۸و افتخار آنرا دادی که در بین قوم برگزیده‌ات، یعنی این ملت بزرگی که بی‌شمارند و حساب شده نمی‌توانند زندگی کنم، ۹بنابران به بنده‌ات عقل و دانش عطا فرما تا بتوانم بر قوم برگزیدۀ تو با عدل و انصاف حکومت کنم و فرق خوب و بد را بدانم، زیرا بدون کمک تو هیچ کسی نمی‌تواند این قوم بزرگ را اداره کند.»

۱۰خداوند از این خواهش سلیمان راضی شد. ۱۱و به سلیمان فرمود: «بخاطریکه این خواهش را از من کردی و برای خود عمر دراز، ثروت و انتقام از دشمنانت را نخواستی و تقاضا نمودی که به تو فهم و دانش عطا کنم تا خوبی و راستی را بدانی. ۱۲بنابران هرچه که خواستی برایت می‌دهم. بتو آنقدر فهم و حکمت می‌بخشم که هیچ کسی مثل تو نبوده و هیچ شخصی هم بعد از تو نباشد. ۱۳همچنان چیزهائی را هم که از من نخواستی به تو می‌دهم. ترا صاحب ثروت و جلال و افتخار می‌سازم که هیچکدام پادشاه همزمانت با تو برابری کرده نتواند. ۱۴و اگر در راه من قدم بگذاری، فرایض و احکام مرا مثل پدرت، داود بجا آوری، من هم به تو عمر دراز می‌بخشم.»

۱۵سلیمان بیدار شد و دانست که خواب دیده است. بعد به اورشلیم رفت و در مقابل صندوق پیمان خداوند ایستاد و قربانی‌های سوختنی و صلح برای خداوند تقدیم کرد و برای همه خدمتگاران خود یک مهمانی داد.

داوری عادلانه

۱۶یکروز دو زن بدکاره پیش پادشاه آمدند و در حضور او ایستادند. ۱۷یکی از آن دو زن گفت: «آقای من، این زن و من در یک خانه زندگی می‌کنیم. چندی پیش طفلی بدنیا آوردم. ۱۸سه روز بعد از تولد طفلم این زن هم صاحب یک طفل شد. ما دو نفر تنها بودیم و بجز از ما کسی دیگری در خانه نبود. ۱۹اما یک شب وقتی این زن خواب بود پسرش زیر پهلویش شد و مُرد. ۲۰پس نیم شب برخاست و در حالیکه من خواب بودم پسر مرا از پهلویم گرفت و پسر مُردۀ خود را در بغل من قرار داد. ۲۱وقتیکه صبح برخاستم که طفل را شیر بدهم دیدم که طفل مُرده است و پسر من نیست.» ۲۲زن دومی گفت: «نی، طفل زنده پسر من است. طفل مرده پسر تو است.» زن اولی گفت: «نی، طفل مرده از تو است و طفل زنده پسر من است.» به این ترتیب آن دو زن در حضور پادشاه دعوا می‌کردند.

۲۳بالاخره پادشاه گفت: «هر کدام تان دعوا دارد که طفل زنده از او است و طفل مرده به دیگری تعلق دارد.» ۲۴پس گفت: «یک شمشیر برایم بیاورید.» وقتی شمشیر را آوردند، ۲۵پادشاه گفت: «حالا طفل را دو نیم کنید و به هر کدام نیم طفل را بدهید.» ۲۶در این وقت مادر اصلی، دلش برای پسرش سوخت و به پادشاه گفت: «آقای من، لطفاً طفل را نکشید. او را به این زن بدهید.» زن دومی گفت: «نی، این طفل نه از تو باشد و نه از من، دو نیمش کنید.» ۲۷آن وقت پادشاه گفت: «طفل را نکشید او را به زن اولی بدهید ـ او مادر واقعی‌اش می‌باشد.» ۲۸از این قضاوت حکیمانۀ پادشاه تمام مردم اسرائیل خبر شدند و همگی را ترس فرا‌گرفت، چون دانستند که آن قضاوت، نتیجۀ حکمت خداداد او بود.

فصل چهارم

اعضای دربار سلیمان

۱سلیمان پادشاه، پادشاه سراسر سرزمین اسرائیل بود ۲و اشخاص ذیل مأمورین عالیرتبۀ حکومت او بودند. عَزریا، پسر صادوق کاهن. ۳اَلِیحُورَف و اخیا، پسران شیشه منشی‌های او بودند. یَهُوشافاط، پسر اخیلود، وزیر اطلاعات، ۴بنایاهو، پسر یَهویاداع، وزیر دفاع، صادوق و ابیاتار کاهن بودند. ۵عَزریا، پسر ناتان، رئیس شورا، زابود، پسر ناتان کاهن و دوست پادشاه بود. ۶اَخیشار ناظر قصر سلطنتی و ادونیرام، پسر عَبدا سرپرست کارهای اجباری.

۷سلیمان همچنان دوازده والی بر تمام اسرائیل مقرر کرد که برای شاه و خاندان او خوراک و دیگر احتیاجات شان را تهیه می‌کردند. هر کدام این والیان یک ماه در سال مسئول این کار بود. ۸و آن‌ها این اشخاص بودند: بنحور، در کوهستان افرایم. ۹بندَقَر، در شهرهای ماقص، شِعَلبیم، بیت‌شمس و اَیَلون بیت‌حانان. ۱۰بِنحَسَد در اَرُوبُوت ـ به شمول سوکوه و تمام سرزمین حافر. ۱۱بِن‌اَبِیناداب در تمام ساحۀ دُر. (او شوهر تافَت، دختر سلیمان بود.) ۱۲بعنه، پسر اخیلود در تَعنَک، مِجِدو و تمام بیت‌شان، در نزدیکی زَرِتان و در پائین یِزرعیل و از بیت‌شان تا اَبَل مِحوله و شهر یُقمِعام. ۱۳بِن جابَر، در راموت جِلعاد بشمول دهات یایر، پسر مَنَسّیو، در جِلعاد و ساحۀ اَرجُوب در باشان و همچنین شصت شهر با دیوار و دروازه‌های برنجی. ۱۴اَخیناداب، پسر عِدو در محنایم. ۱۵اخیمعص، در نفتالی. (او هم داماد سلیمان، و نام زنش باسمَت بود.) ۱۶بعنه، پسر حوشای، در اَشیر و بَعلوت. ۱۷یَهُوشافاط، پسر فاروح، در ایسَسکار. ۱۸شِمعی، پسر اِیلا، در بنیامین. ۱۹جابَر، پسر اُوری، در سرزمین جِلعاد. (بشمول قلمرو سیحون، پادشاه اموریان و عوج، پادشاه باشان.( در کشور یهودا یکنفر موظف این کار بود.

ساحۀ قلمرو سلیمان

۲۰نفوس اسرائیل و یهودا مثل ریگ دریا زیاد و بی‌شمار بود. می‌خوردند و می‌نوشیدند و در زندگی خوش بودند. ۲۱ساحۀ قلمرو سلیمان شامل ساحۀ وسیعی بود که از دریای فرات شروع می‌شد تا سرزمین فلسطینی‌ها و سرحد مصر می‌رسید. آن‌ها در سراسر دوران سلطنت سلیمان به او مالیات می‌پرداختند و خدمت او را می‌کردند.

۲۲مصرف خوراک روزانۀ دربار سلیمان از اینقرار بود: پنج تُن آرد تَرمیده، ده تُن آرد جَو، ۲۳ده گاو چاق، بیست گاو از چراگاه، صد گوسفند و همچنین آهو، گوزن و مرغهای چاق. ۲۴ساحۀ فرمانروائی او را تمام قسمت غربی دریای فرات و از تِفسَح تا غزه و تمام کشور‌های پادشاهان ماورالنهر تشکیل می‌داد. در سراسر کشورهای اطراف او صلح و آرامش حکمفرما بود. ۲۵در دوران سلطنت سلیمان، یهودا و اسرائیل ـ از دان تا بئرشِبع ـ از امنیت کامل برخوردار بودند. همگی آرام و آسوده در سایۀ تاک و درخت انجیر خود می‌نشستند. ۲۶سلیمان همچنان چهل هزار طویله برای اسپهای خود و دوازده هزار سوار داشت. ۲۷مأمورین موظف هر ماه ضروریات سلیمان و اهل دربار او را تهیه می‌کردند. ۲۸برعلاوه جو و کاه برای اسپها و اسپهای تیزپا برای مأمورین ـ نظر به مقام و رتبۀ آن‌ها ـ به محل کار شان می‌آوردند.

۲۹و خدا به سلیمان حکمت و دانش زیاد داد. ساحۀ دانش و بینش او انتها نداشت. ۳۰خلاصه حکمت سلیمان زیادتر از حکمت همه عُلمای مشرق زمین و کشور مصر بود. ۳۱او داناتر از همۀ مردم و عاقلتر از ایتانِ ازراحی و پسران ماحُول، یعنی حیمان، کَلکول و دَردَع بود. نامش در کشورهای اطراف او شهرت زیادی داشت. ۳۲او همچنان سه هزار مَثَل گفت و یکهزار و پنج سرود نوشت. ۳۳در بارۀ درختان ـ از سرو آزاد لبنان تا نباتاتیکه بر دیوارها می‌رویند ـ سخن گفت. در اطراف حیوانات وحشی، پرندگان، خزندگان و ماهی حرف زد. ۳۴مردم از همه جا می‌آمدند تا حکمت سلیمان را بشنوند و نمایندگان پادشاهان روی زمین برای مشوره پیش او می‌آمدند.

فصل پنجم

سلیمان مواد تعمیراتی عبادتگاه را تهیه می‌کند

(همچنین در دوم تواریخ ۲:‌۱‌-‌۱۸)

۱حیرام، پادشاه صور با داود یک دوستی همیشگی داشت. وقتی شنید که پسرش، سلیمان بجای او پادشاه شده است، نمایندگان خود را برای عرض تبریک پیش سلیمان فرستاد. ۲سلیمان هم بنوبۀ خود این پیام را به حیرام فرستاد: ۳«تو میدانی که پدرم داود به نسبت جنگهائی که در دوران سلطنت خود با دشمنان اطراف داشت، نمی‌توانست عبادتگاهی بنام خداوند، خدای خود آباد کند تا اینکه خداوند او را بر دشمنانش پیروزی بخشید. ۴چون حالا که خداوند، خدای من از هر جانب بما صلح و آرامش بخشیده است و دشمنان و خطر جنگ از بین رفته‌اند، ۵بنابران وقت آن است که عبادتگاهی بنام خداوند، خدای خود آباد کنم، چونکه خداوند به پدرم، داود اینطور هدایت داده بود: «پسرت، که من او را بعد از تو بر تخت شاهی می‌نشانم باید عبادتگاهی بنام من بسازد.» ۶بنابران می‌خواهم که در این کار با من کمک کنی و کارگرانت را به لبنان بفرستی که درختهای سرو را برای من قطع کنند. البته کارگران من با آن‌ها یکجا کار خواهند کرد و من اجورۀ آن‌ها را هر قدر که تو تعیین کنی برای شان می‌دهم، زیرا مردان من مثل مردان صیدون مهارتی در قطع کردن درختان ندارند.»

۷وقتی حیرام پیام سلیمان را گرفت بسیار خوشحال شد و گفت: «امروز خداوند را شکرگزارم که به داود چنین پسر دانا بخشیده است که فرمانروای این قوم بزرگ باشد.» ۸پس حیرام به جواب سلیمان نوشت: «پیامت برای من رسید. بزودی در مورد فرمایشت راجع به چوب سرو و چنار اقدام می‌کنم. ۹کارگران من چوب را از لبنان قطع کرده به بندر بحر می‌آورند. بعد چوبها را بهم بسته بصورت جسم شناور به جای مورد نظرت می‌فرستم. در آنجا آن‌ها را باز می‌کنند و چوبها را به محل تعمیر می‌رسانند. تو بعوض، باید آذوقۀ کارگران مرا تهیه کنی.» ۱۰پس حیرام چوب سرو و چنار مورد ضرورت سلیمان را تهیه نمود. ۱۱و سلیمان به حیرام سالانه دو هزار تُن گندم و چهارصد هزار لیتر روغن صاف بجهت غذای کارگرانش می‌داد. ۱۲و خداوند قرار وعده‌ای که داده بود به سلیمان حکمت عطا کرد و بین حیرام و سلیمان صلح برقرار بود و برای دوام آن، معاهده‌ای امضاء کردند.

۱۳سلیمان پادشاه سی هزار کارگر اجباری را از سراسر اسرائیل جلب کرد. ۱۴و ماهانه ده هزار نفر شان را به نوبت به لبنان می‌فرستاد. به این ترتیب، هر ده هزار نفر شان یک ماه در لبنان و دو ماه در خانه می‌بودند. ادونیرام رئیس کارگران بود. ۱۵سلیمان همچنان هفتاد هزار حمال و هشتاد هزار سنگتراش در کوهستان داشت. ۱۶برعلاوه سه هزار و سه صد کارفرما، کارها را نظارت می‌کردند. ۱۷قرار امر پادشاه تخته سنگهای بزرگ و قیمتی را برای تهداب عبادتگاه کَندند. ۱۸کارگران جبال با کارگران حیرام و سلیمان در کار حجاری و نجاری برای ساختمان عبادتگاه کمک کردند.

فصل ششم

سلیمان عبادتگاه را آباد می‌کند

(همچنین در دوم تواریخ ۳:‌۱‌-‌۱۴)

۱چهار صد و هشتاد سال بعد از خروج قوم اسرائیل از مصر و در سال چهارم سلطنت خود، سلیمان پادشاه در ماه زیو، یعنی در ماه دوم سال، به ساختمان عبادتگاه خداوند شروع کرد. ۲طول عبادتگاهی که سلیمان برای خداوند ساخت سی متر، عرض آن ده متر و بلندی آن پانزده متر بود. ۳طول بَرَندۀ پیشروی عبادتگاه، مساوی به عرض عبادتگاه، یعنی ده متر و عرض آن پنج متر بود. ۴او همچنان کلکین‌های شبکه‌دار برای عبادتگاه ساخت. ۵در مقابل دیوارهای خارجی، در پهلو و پشت سر عبادتگاه یک ساختمان پیوست‌شدۀ سه طبقه‌ای با اطاقهای متعدد بنا کرد. ۶عرض طبقۀ اول دو و نیم متر، از طبقۀ دوم سه متر و از طبقۀ سوم سه و نیم متر بود. به دورادور عبادتگاه پشته‌های ساخت تا تیرهای سرو به دیوار عبادتگاه فرو نروند.

۷سنگهای ساختمان عبادتگاه همه در معدن تهیه و تراشیده شده بودند که در وقت بنای عبادتگاه صدای چکش و تیشه و دیگر ابزار آهنی شنیده نمی‌شد.

۸راه دخول طبقۀ اول در سمت جنوب عبادتگاه بود. از آنجا ذریعۀ زینۀ پیچ در پیچ به طبقۀ دوم و بعد به طبقۀ سوم می‌رفت. ۹به این ترتیب بنای عبادتگاه را تمام کرد و سقف آنرا با تیرها و تخته‌های سرو پوشاند. ۱۰آن ساختمان پیوست‌شدۀ سه طبقه‌ای را که بلندی هر طبقۀ آن دو و نیم متر بود، مقابل دیوار خارجی عبادتگاه بطوری ساخت که ذریعۀ تیرهای سرو به دیوار عبادتگاه چسپیده بودند.

۱۱-۱۲خداوند پیامی به سلیمان فرستاده فرمود: «اگر فرایض و احکام مرا بجا آوری و از تمام اوامر من پیروی نمائی و مطابق آن‌ها رفتار کنی، آنوقت وعده‌ای را که به پدرت، داود دادم بوسیلۀ تو عملی می‌سازم. ۱۳در بین بنی‌اسرائیل و در این عبادتگاهی که تو می‌سازی سکونت می‌کنم و قوم برگزیدۀ خود، اسرائیل را از یاد نمی‌برم.»

۱۴پس سلیمان عبادتگاه را آباد و تکمیل کرد.

۱۵دیوارهای آنرا از صحن تا سقف، از طرف داخل با تخته‌های سرو پوش نمود و زمین آنرا با تخته‌های صنوبر فرش کرد. ۱۶در پشت عبادتگاه یک اطاق ده متره ساخت که از زمین تا سقف آن با تخته‌های سرو پوش شده بود و بنام قدس‌الاقداس یا مقدسترین جایگاه یاد می‌شود. ۱۷طول تمام عبادتگاه، بغیر از قدس‌الاقداس بیست متر بود. ۱۸تخته‌های سرو داخل عبادتگاه به شکل کدو‌ها و گلهای شگفته حکاکی شده بودند که سنگهای دیوارها دیده نمی‌شدند. ۱۹در قدس‌الاقداس عبادتگاه صندوق پیمان خداوند را قرار داد. ۲۰قدس‌الاقداس بشکل مکعب، یعنی طول آن ده متر، عرض آن ده متر و بلندی آن هم ده متر بود و با طلای خالص ورق‌شانی شده بود. برای پوشش قربانگاه هم از چوب سرو استفاده نمود. ۲۱سلیمان داخل عبادتگاه را با طلای خالص ورق‌شانی کرد و در برابر در ورودی قدس‌الاقداس زنجیرهای طلائی نصب نمود. ۲۲قسمت داخلی عبادتگاه و همچنین قربانگاه و مقدسترین جایگاه را با طلای خالص ورق‌شانی کرد.

۲۳در مقدسترین جایگاه دو کروب، یعنی فرشتۀ مقرب، از چوب زیتون ساخت که هر کدام پنج متر بلندی داشت. ۲۴-۲۶هردو کروب یک شکل و یک اندازه داشتند. طول بال هر کدام دو و نیم متر بود. از نوک یک بال تا نوک بال دیگر آن پنج متر بود. ۲۷این دو کروب را پهلو به پهلو در مقدسترین جایگاه قرار داد که بال یک کروب به یک دیوار و بال کروب دیگر به دیوار مقابل و دو بال دیگر شان در وسط اطاق با هم تماس داشتند. ۲۸هردو کروب با طلا ورق‌شانی شده بودند.

۲۹دیوارهای دورادور هردو اطاق عبادتگاه را با نقش‌های کروب، درختان خرما و گلهای شگفته حکاکی کرد. ۳۰و زمین هردو اطاق داخلی و خارجی را با طلا ورق‌شانی نمود.

۳۱دروازه‌های دخول مقدسترین جایگاه را از چوب زیتون ساخت. سر و چوکات دروازه شکل پنج ضلعی داشتند. ۳۲هردو دروازه را با نقش‌های کروب، درخت خرما و گلهای شگفته حکاکی و آن‌ها را با طلا ورق‌شانی کرد. ۳۳دروازۀ دخول عبادتگاه را از چوب زیتون بشکل مستطیل ساخت. ۳۴همچنین دو دروازه از چوب صنوبر و هر کدام از دو تخته که دولا می‌شدند ساخت ۳۵و آن‌ها را با نقش‌های کروب، درخت خرما و گلهای شگفته تزئین و ورق‌شانی کرد.

۳۶به دورادور صحن داخل عبادتگاه دیواری بود که از سه لایه سنگهای تراشیده و یک لایه چوب سرو ساخته شده بود.

۳۷در ماه دوم سال چهارم سلطنت سلیمان تهداب عبادتگاه خداوند نهاده شد ۳۸و در سال یازدهم پادشاهی او، در اول ماه بول، یعنی در ماه هشتم سال با تمام خصوصیات و لوازم آن تکمیل شد و ساختمان آن مدت هفت سال را در بر گرفت.

فصل هفتم

قصر سلیمان

۱سلیمان همچنان یک قصر برای خود ساخت که ساختمان آن مدت سیزده سال را در بر گرفت. ۲یکی از اطاقهای قصر را سالون جنگل لبنان نامید که طول آن پنجاه متر، عرض آن بیست و پنج متر و بلندی آن پانزده متر بود. سقف آن با تیرهای سرو و بر چهار ستون بنا یافته بود. ۳-۴سالون آن دارای چهل و پنج کلکین بود. کلکین‌ها در سه ردیف قرار داشتند و هر ردیف بالای هم و دارای پنج کلکین بودند که روبروی هم در سه دیوار ساخته شده بودند. ۵تمام دروازه‌ها و کلکین‌ها چوکات مستطیل داشتند.

۶اطاق دیگری بنام سالون ستونها یاد می‌شد. طول آن بیست و پنج متر، عرض آن پانزده متر بود و پیش روی آن یک بَرَنده با سایه‌بانی که بالای چند ستون قرار داشت، ساخت.

۷اطاق هم برای تخت خود آباد کرد که آنرا سالون عدالت هم می‌گفتند، تا در آنجا بر تخت قضاوت بنشیند و بر مردم داوری کند. این اطاق از زمین تا سقف با چوب سرو پوش شده بود.

۸خانۀ مسکونی خودش در حویلی دیگری در پشت سالون عدالت واقع بود و برای زن خود که دختر فرعون بود، خانه‌ای به همین طرح و شکل ساخت.

۹همۀ این ساختمانها از تهداب تا سر دیوارها همه از سنگهای قیمتی به اندازه‌های معین بریده و تراشیده شده بودند. ۱۰سنگهای تهداب به اندازۀ‌های پنج متر و چهار متر بودند. ۱۱سنگهای دیوار بالای تهداب هم مطابق اندازه از سنگهای قیمتی تراشیده شده و بالای آن‌ها تیرهای سرو قرار داشتند. ۱۲دیوارهای صحن بزرگ آن از سه ردیف سنگهای تراشیده و یک ردیف چوب سرو و صحن داخلی عبادتگاه خداوند و برندۀ قصر هم به همین ترتیب ساخته شده بودند.

حورام ریخته‌گر

۱۳سلیمان پادشاه شخصی را بنام حورام که از اهالی صور بود دعوت کرد که بیاید. ۱۴او پسر یک بیوه زن و از قبیلۀ نفتالی و پدرش مسگر و از باشندگان صور بود. او در کارهای مسگری و ریخته‌گری مهارت کامل داشت. بنابران این دعوت را پذیرفته پیش سلیمان پادشاه آمد.

دو ستون برنجی

(همچنین در دوم تواریخ ۳:‌۱۵‌-‌۱۷)

۱۵حورام دو ستون برنجی ریخت که طول هر ستون در حدود نُه متر و محیط دَور آن‌ها شش متر بود. ستونها میان خالی و ضخامت جدار آن‌ها چهار انگشت بود. ۱۶برای سر هر ستون دو تاج ریختگی از برنج ساخت. طول هر تاج دو و نیم متر بود. ۱۷بعد دو رشته زنجیر برنجی را بصورت حمایل و لوزی بهم بافته به تاجهای سر ستونها وصل کرد ـ هفت دانه برای هر تاج. ۱۸دو قطار انار برنجی برای دور حمایل و زینت تاجهای سر هر یک از ستونها ساخت. ۱۹تاجهای سر هر ستون به صورت گل سوسن به بلندی دو متر ساخت. ۲۰بر تاجهای هر ستون و گرداگرد آن‌ها دو صد انار در دو صف ساخت. ۲۱بعد ستونها را در دالان عبادتگاه قرار داد. ستون سمت جنوب را یاکین و ستون سمت شمال را بوعز نامید. ۲۲سر هر ستون را با گل سوسن تزئین کرد و به این ترتیب کار ساختمان ستونها تمام شد.

حوض برنجی

(همچنین در دوم تواریخ ۴:‌۲‌-‌۵)

۲۳بعد از آن حوضی از فلز ریختگی بشکل دایروی و به عمق دو و نیم متر ساخت. قطر آن پنج متر و محیط آن حدود پانزده متر بود. ۲۴به دورادور زیر لب آن دو صف کدو‌ها را با خود حوض بصورت یک تکه ریخت. ۲۵حوض مذکور بر پشت دوازده گاو فلزی قرار داشت. سه تای آن‌ها رو به شمال، سه تا رو به مغرب، سه تا رو به جنوب و سه تای دیگر آن‌ها رو به مشرق بودند. سر گاوها بطرف بیرون بود. ۲۶ضخامت دیوار حوض هشت سانتی متر، لب آن بشکل لب پیاله و خود حوض بشکل گل سوسن ساخته شده بود. این حوض گنجایش بیش از چهل هزار لیتر آب را داشت.

پایۀ برنجی

۲۷ده پایۀ برنجی برای حوض ساخت که طول و عرض هر کدام آن‌ها دو متر و بلندی آن‌ها یک و نیم متر بود. ۲۸این پایه‌ها بصورت حاشیه‌های چهار ضلعی در بین چوکات قرار داشتند. ۲۹و با اشکال شیر، گاو و کروب مزین شده بودند. بر چوکات آن‌ها، در بالا و پائین شیرها و گاوها، نقشهای برجسته از دسته‌های گل آویزان بود. ۳۰هر پایه دارای یک چرخ و یک میلۀ فلزی بود. در هر کنج آن یک طشت بالای یک پایه ساخته شده بود. اطراف پایه‌ها با دسته‌های گل از فلز ریختگی تزئین شده بودند. ۳۱بالای هر طشت یک چوکات مدور بود که پنجاه سانتی متر بلندی داشت و عمق وسط آن هفتاد و پنج سانتی متر بود و از طرف بیرون با دسته‌های گل مزین بود. ۳۲-۳۳چرخها به بلندی هفتاد و پنج سانتی متر بر میله‌ها و در زیر حاشیۀ پایه‌ها قرار داشتند. پایه‌ها و میله‌ها بصورت یک تکه و همچنین چرخها، پَره‌ها و قبه‌ها از فلز ریختگی ساخته شده بودند. ۳۴چهار طشت در چهار کنج پایه‌ها وجود داشتند که با خود پایه بصورت یک تکه ریخته شده بودند. ۳۵در حصۀ بالائی هر پایه یک حلقۀ مدور به بلندی بیست و پنج سانتی متر، با خود پایه بصورت یک تکه ریخته شده بود. ۳۶به دورادور طشتها و حاشیه‌های آن‌ها اشکال کروب‌ها، شیرها، درختان خرما و دسته‌های گل را حکاکی کرد. ۳۷هر ده پایه یک اندازه و یک شکل داشت، زیرا همه در یک قالب ریخته شده بود.

۳۸ده طشت برنجی ساخت و آن‌ها را بالای ده پایه قرار داد. قطر هر طشت دو متر و هر کدام آن ظرفیت هشتصد لیتر آب را داشت. ۳۹پنج پایه را در سمت جنوب و پنج پایه را در سمت شمال و خود حوض را در کنج جنوب شرق عبادتگاه قرار داد.

وسایل عبادتگاه

(همچنین در دوم تواریخ ۴:‌۱۱‌-‌۵:‌۱)

۴۰حورام سطل‌ها، خاک‌انداز و کاسه‌ها هم ساخت. به این ترتیب، همه کارهای عبادتگاه خداوند را که سلیمان به او سپرده بود تمام کرد.

۴۱-۴۶اینست فهرست چیزهائی که حورام ساخت: دو ستون؛ دو تاج بالای دو ستون؛ دو شبکه برای پوشش تاجهای دو ستون؛ چهار صد انار برای دو شبکۀ پوش تاجهای دو ستون؛ ده پایه، ده طشت؛ یک حوض بزرگ و ده گاو زیر آن؛ دیگ، کاسه و خاک‌انداز.

حورام همۀ آن‌ها را از برنج صیقلی بنا بفرمایش سلیمان برای عبادتگاه خداوند، در ریخته‌گری وادی دریای اُردن، بین سکوت و زَرِتان، ساخت. ۴۷سلیمان ظروفی ساخته شده را وزن نکرد، زیرا وزن آن‌ها از حد و اندازه زیاد بود و وزن ظروف برنجی هم معلوم نشد.

۴۸سلیمان هم لوازم عبادتگاه خداوند، از قبیل قربانگاه و میز نان مقدسه را از طلا ساخت. ۴۹همچنین چراغدان ـ پنج عدد در سمت جنوب و پنج عدد در سمت شمال، در پیشروی قدس‌الاقداس، گلها، چراغها، آتشگیر‌ها، ۵۰گُلگیرها، طشتها، قاشقها، منقلها و چپراس‌های دروازه‌های قدس‌الاقداس و دروازۀ دخول عبادتگاه را از طلای خالص ساخت.

۵۱وقتی سرانجام بنای عبادتگاه خداوند بسر رسید، سلیمان تمام نقره، طلا و ظروفی را که پدرش، داود وقف خداوند کرده بود در عبادتگاه خداوند گذاشت.

فصل هشتم

صندوق پیمان خداوند را به عبادتگاه می‌آورند

(همچنین در دوم تواریخ ۵:‌۲‌-‌۶:‌۲)

۱بعد سلیمان مو‌سفیدان بنی‌اسرائیل، سرکردگان تمام قبایل و رؤسای خانواده‌های اسرائیل را در اورشلیم جمع کرد تا صندوق پیمان خداوند را از شهر داود، یعنی سهیون، بیاورند. ۲این اجتماع در ایام عید سایبانها، در ماه ایتانیم که ماه هفتم سال است در حضور سلیمان تشکیل شد. ۳-۴وقتی مو‌سفیدان اسرائیل آمدند، کاهنان و لاویان صندوق پیمان خداوند را با تمام آلات مقدسه از خیمۀ اجتماع به عبادتگاه آوردند. ۵پس سلیمان و همه کسانیکه با او در آنجا حضور داشتند گوسفندان و گاوهای بیشماری را در جلو صندوقچۀ پیمان قربانی کردند. ۶بعد کاهنان صندوق پیمان خداوند را در جای مخصوصش، در قدس‌الاقداس، یعنی در مقدسترین جایگاه، در زیر بال کروب‌ها یعنی فرشتگان مقرب، قرار دادند. ۷کروب‌ها بطوری ساخته شده بودند که بالهای شان بالای نقطه‌ای که صندوق پیمان خداوند باید گذاشته شود پهن می‌شد. بنابران بالها، صندوق و میله‌های حمل و نقل را می‌پوشاند. ۸میله‌ها آنقدر دراز بودند که اگر کسی مستقیماً پیشروی مقدسترین جایگاه می‌ایستاد دو انجام میله‌ها را دیده می‌توانست نه از جای دیگری و تا به امروز در همانجا قرار دارند. ۹در بین صندوق پیمان خداوند تنها دو لوح سنگی وجود داشتند که موسی بعد از آنکه مردم اسرائیل از کشور مصر خارج شدند و خداوند با آن‌ها پیمانی بست آن‌ها را در حوریب در آن گذاشت.

۱۰وقتی کاهنان از مقدسترین جایگاه بیرون آمدند یک ابر عبادتگاه خداوند را پُر ساخت، ۱۱که کاهنان نتوانستند وظیفۀ خود را اجراء کنند، زیرا جلال و شکوه خداوند عبادتگاه را پُر کرده بود.

۱۲آنگاه سلیمان گفت: «خداوند گفته است که در ابر غلیظ ساکن می‌شوم. ۱۳ولی من عبادتگاهِ مجلل و جایگاهِ با شکوهی برایت ساخته‌ام که تا ابد در آن ساکن باشی.»

سخنرانی سلیمان

(همچنین در دوم تواریخ ۶:‌۳‌-‌۱۱)

۱۴بعد پادشاه روبروی حاضرین ایستاد و از خدا خواست که همه را برکت بدهد ۱۵و گفت: «به خداوند، خدای اسرائیل سپاس می‌گویم که با دست خود وعده‌ای را که به پدرم، داود داده بود عملی ساخت، ۱۶زیرا خداوند به او گفت: «وقتیکه قوم برگزیدۀ خود را از مصر آوردم، جائی را در هیچکدام از قبایل اسرائیل برای خود تعیین نکردم، اما داود را مأمور ساختم که پیشوای قوم برگزیدۀ من باشد.» ۱۷بنابران آرزوی پدرم، داود این بود که عبادتگاهی برای پرستش خداوند، خدای اسرائیل آباد کند. ۱۸اما خداوند به پدرم، داود گفت: «چون در دل تو بود که عبادتگاهی برای اسم من بنا کنی، نیکو کردی که این را در دل خود نهادی، ۱۹اما تو این کار را نخواهی کرد، بلکه پسرت که از نسل تو می‌آید، او کسی است که عبادتگاهی برای اسم من بنا می‌کند.»

۲۰پس خداوند به وعدۀ خود وفا کرد، زیرا که من جانشین پدرم شدم و بر تخت سلطنت اسرائیل نشستم و قرار وعدۀ خداوند، عبادتگاهی بنام او که خدای اسرائیل است ساختم. ۲۱در آنجا جائی هم برای صندوق پیمان تعیین کردم. آن صندوق دارای پیمان خداوند است که پس از خروج بنی‌اسرائیل از مصر، با آن‌ها عقد کرد.»

دعای سلیمان

(همچنین در دوم تواریخ ۶:‌۱۲‌-‌۴۲)

۲۲آنگاه سلیمان در حالیکه تمام قوم اسرائیل حاضر بودند، در مقابل قربانگاه در حضور خداوند ایستاد. دستهای خود را بسوی آسمان بلند کرد ۲۳و گفت: «خداوندا، خدای اسرائیل، در آسمان‌ها و در روی زمین مانند تو وجود ندارد. به عهدت وفا می‌کنی و به بندگانت که ارادۀ ترا از دل و جان بجا می‌آورند دوستی و مهربانی نشان می‌دهی. ۲۴وعده‌ای را که به بنده‌ات، داود داده بودی امروز عملی کردی. ۲۵حالا ای خداوند، خدای اسرائیل، تمنا می‌کنم که وعدۀ دیگرت را هم که به پدرم، داود دادی نگهدار، زیرا که فرمودی: «اگر اولاده‌ات براه راست بروند و مثل تو رضای مرا بجا آورند همیشه یکی از آن‌ها صاحب تاج و تخت اسرائیل خواهد بود.» ۲۶پس ای خدای اسرائیل، باز هم از تو می‌خواهم تا همه وعده‌هائی را که به بنده‌ات داود دادی به حقیقت برسانی.

۲۷اما آیا خداوند واقعاً بر روی زمین سکونت می‌کند؟ می‌دانم که آسمان و حتی بالاترین آسمان‌ها نمی‌تواند گنجایش ترا داشته باشند، چه رسد به این عبادتگاهی که من آباد کرده‌ام! ۲۸ولی بازهم ای خداوند، دعای بنده‌ات را قبول کن. مناجات مرا بشنو. خداوندا، خدای من، به گریه و زاری من که امروز بدربارت می‌کنم گوش بده ۲۹و به این عبادتگاهی که نام پاک ترا بر خود دارد نظر داشته باشی، زیرا که فرمودی: «نام من در آنجا می‌باشد.» پس رو به این عبادتگاه آورده دعا می‌کنم و از تو می‌خواهم که دعای مرا بشنوی. ۳۰به مناجات این بنده‌ات و قوم برگزیده‌ات که رو به این عبادتگاه می‌آورند گوش بده و در آسمان که مسکن تو است دعای ما را بشنو و گناهان ما را ببخش.

۳۱اگر کسی در مقابل شخص دیگری گناهی کند و بر او قسم لازم شود و بعد بیاید و در برابر قربانگاه عبادتگاه بایستد و به بی‌گناهی خود قسم بخورد، ۳۲آنگاه‌ای خداوند از آسمان گوش بده و بر بندگانت قضاوت کن. گناهکار را بسزای عملش برسان و اشخاص صالح را اجر بده.

۳۳اگر قوم برگزیدۀ تو، مردم اسرائیل بخاطر گناهی که در مقابل تو می‌کنند و باز به تو روی آورده در این عبادتگاه می‌آیند و با زاری و نیاز از تو آمرزش گناه خود را می‌خواهند، ۳۴به زاری شان در آسمان گوش بده. گناهان مردم اسرائیل را بخشیده آن‌ها را دوباره به سرزمینی که به نیاکان شان داده‌ای بیاور.

۳۵اگر دریچه‌های آسمان بسته شوند و بخاطریکه مردم در مقابل تو گناه کرده‌اند باران نبارد. باز هم اگر رو به این عبادتگاه آورده دعا کنند و به نام تو و به گناهان خود اعتراف نمایند، ۳۶پس دعای شان را در آسمان بشنو. گناهان بندگانت، مردم اسرائیل را ببخش. آن‌ها را براه راست هدایت کن. باران را بر زمینی که بعنوان مِلکیت به قوم برگزیده‌ات داده‌ای بفرست.

۳۷اگر بر روی زمین قحطی بیاید، یا اگر مرض، طوفان، آفت، ملخ و کِرم هجوم آورند، یا دشمنان شان آن‌ها را در شهرهای شان محاصره کنند، و یا هر مرض و بلای دیگری که بیاید، ۳۸پس وقتی یکنفر یا تمام قوم پیش تو زاری کنند و به گناهان خود اعتراف و دست دعا را بسوی این عبادتگاه بلند نمایند، ۳۹دعای شان را در آسمان که مسکن تو است بشنو و گناهان شان را ببخش. هر کسی را نظر به اعمال او اجر یا جزا بده، زیرا تنها تو از اسرار دل هر کسی آگاه هستی. ۴۰تا آنکه ایشان در تمام روزهای که به روی زمینی که تو به پدران شان بخشیده‌ای زنده باشند، از تو بترسند.

۴۱-۴۲به همین طریق اگر شخص بیگانه‌ای که از مردم اسرائیل نباشد و آوازۀ نام بزرگ ترا شنیده و از قدرت دست و معجزات تو خبر شده باشد و بیاید و رو بسوی این عبادتگاه دعا کند، ۴۳دعای او را از آسمان که جایگاه مقدس تو است قبول فرما و هر چه که از تو بخواهد به او ببخش تا همه مردم روی زمین مثل قوم اسرائیل نام ترا بشناسند و از تو بترسند و بدانند که این عبادتگاهی را که من آباد کرده‌ام بنام تو یاد می‌شود.

۴۴اگر قوم برگزیده‌ات را برای جنگ در مقابل دشمن به هر جائیکه بفرستی و آن‌ها رو بسوی این شهریکه تو برگزیده‌ای و این عبادتگاهی که به جهت اسم تو بنا کرده‌ام نموده دعا کنند، ۴۵آنگاه از آسمان دعای شان را اجابت فرما و حق ایشان را بجا آور.

۴۶اگر آن‌ها گناه کنند ـ زیرا انسان بی‌گناه و بی‌خطا نیست ـ و تو بر آن‌ها قهر شوی و آن‌ها را به‌دست دشمنان بسپاری و دشمنان آن‌ها را به یک کشور دور یا نزدیک ببرند، ۴۷اما اگر آن‌ها در کشوریکه اسیر هستند از کاری که کرده‌اند پشیمان شوند و توبه نموده از همانجا بحضور تو دعا و زاری کنند و بگویند: «ما گناه کرده‌ایم، کار ما خطا بوده است.» ۴۸اگر از دل و جان، در کشور دشمنان که آن‌ها را به اسارت برده‌اند، توبه کنند و رو بسوی این عبادتگاهی که من بنام تو ساخته‌ام بحضور تو دعا نمایند، ۴۹دعا و زاری شان را در آسمان که بارگاه کبریای تو است قبول فرما و آن‌ها را به مقصد شان نایل گردان. ۵۰و همه گناه و خطای شان را ببخش و از تقصیرات شان درگذر. بر آن‌ها رحم کن، ۵۱زیرا آن‌ها قوم برگزیدۀ تو و وارث تو هستند و تو آن‌ها را از مصر، از کورۀ سوزان آتش بیرون آوردی.

۵۲به زاری این بنده‌ات و قوم اسرائیل توجه فرما و به هر چه که از تو می‌خواهند گوش بده، ۵۳چونکه تو آن‌ها را از بین تمام اقوام روی زمین برگزیدی و وقتیکه اجداد ما را از کشور مصر بیرون آوردی بوسیلۀ خدمتگارت، موسی اعلان کردی که آن‌ها وارث تو باشند.»

آخرین دعای سلیمان

۵۴پس از آنکه سلیمان از دعا و مناجات خود بدربار خداوند فارغ شد، از مقابل قربانگاه، جائیکه دست بدعا بسوی آسمان، زانو زده بود برخاست ۵۵و تمام مردم اسرائیل را با آواز بلند برای تمام قوم اسرائیل برکت طلبیده گفت: ۵۶«متبارک باد خداوندیکه مطابق وعدۀ خود به موسی، به قوم اسرائیل صلح و آرامش بخشید. ۵۷خداوند، خدای ما همان طوریکه با پدران ما بود همراه ما هم باشد. امیدوارم که ما را ترک نکند و از یاد نبرد. ۵۸دلهای ما را بخود مایل گرداند، بما کمک کند که در راه او قدم برداریم، احکام و فرایض او را که به اجداد ما داده بود بجا آوریم. ۵۹آرزو می‌کنم که خداوند این دعا و مناجات مرا همیشه بخاطر داشته باشد و از روی رحمت و کَرَم خود احتیاجات روزمرۀ این بنده و مردم اسرائیل را فراهم گرداند. ۶۰تا همۀ مردم روی زمین بدانند که خداوند، خدای برحق است بغیر از او خدای دیگری وجود ندارد. ۶۱دلهای تان با خداوند، خدای ما راست و کامل باشد. نظر به اوامر او رفتار کنید و احکام او را مثل امروز بجا آورید»

تقدیس عبادتگاه

(همچنین در دوم تواریخ ۷:‌۴‌-‌۱۰)

۶۲بعد پادشاه و همه کسانیکه با او بودند بحضور خداوند قربانی تقدیم کردند. ۶۳سلیمان بیست و دو هزار گاو و یکصد و بیست هزار گوسفند را بعنوان قربانی صلح بحضور خداوند اهداء نمود. به این ترتیب پادشاه و همۀ مردم اسرائیل عبادتگاه را وقف خداوند کردند. ۶۴چون قربانگاه برنجی گنجایش آنهمه قربانی‌های سوختنی و نذرهای آردی و چربی قربانی‌های صلح را نداشت، بنابران پادشاه در آن روز وسط حویلی پیشروی عبادتگاه خداوند را وقف اجرای آن مراسم کرد.

۶۵مراسم عید سایبانها در عبادتگاه تا چهارده روز ادامه داشت و گروه بزرگی از سرحد حمات تا وادی مصر بحضور خداوند، خدای ما حاضر بودند. ۶۶بعد از ختم مراسم پادشاه همۀ مردم را به خانه‌های شان فرستاد و همگی برای شاه دعا کردند و با دلهای شاد بخاطر خوبی‌هائیکه خداوند در حق بندۀ خود، داود و مردم اسرائیل کرده بود به خانه‌های خود برگشتند.

فصل نهم

خداوند بار دیگر بر سلیمان ظاهر می‌شود

(همچنین در دوم تواریخ ۷:‌۱۱‌-‌۲۲)

۱بعد از آنکه سلیمان ساختمان عبادتگاه خداوند و قصر سلطنتی را بپایان رساند و همه نقشه‌های خود را عملی کرد، ۲خداوند، مثلیکه در جِبعون بر سلیمان ظاهر شد، بار دیگر آمد. ۳و به سلیمان فرمود: «من دعا و مناجات ترا که بحضور من کردی شنیدم و این عبادتگاه را که آباد کردی تا نام من برای ابد در آن باشد تقدیس کردم. من همیشه از آن نگهبانی کرده، دلبستۀ آن خواهم بود. ۴و اگر تو مثل پدرت، داود با کمال اخلاص و ایمان راسخ در راه من قدم برداری و اوامر و فرایض مرا بجا آوری، ۵آنوقت تاج و تخت ترا برای همیشه در اسرائیل برقرار می‌کنم و قراریکه به پدرت، داود وعده دادم و گفتم: «همیشه یکی از اولاده‌ات پادشاه اسرائیل می‌باشد.» ۶اما اگر تو یا اولاده‌ات از من پیروی نکنید، اوامر و فرایض مرا که به شما داده‌ام بجا نیاورید و بروید و خدایان بیگانه را پرستش کنید، ۷آنگاه مردم اسرائیل را از این سرزمینی که به آن‌ها داده‌ام بیرون می‌رانم و این عبادتگاهی را که تقدیس کرده‌ام ترک می‌کنم و مردم اسرائیل در بین اقوام دیگر خوار و حقیر می‌شوند. ۸و این عبادتگاه به خرابه‌ای تبدیل شده و هر کسیکه از آنجا بگذرد با تعجب بگوید: «خداوند چرا این کشور و این عبادتگاه را به چنین روزی گرفتار کرد؟» ۹مردم جواب بدهند: «بخاطریکه آن‌ها خداوند، خدای خود را که آن‌ها را از مصر بیرون آورد ترک نمودند، بت‌پرست شدند و خدایان دیگر را سجده کردند. لهذا خداوند این بلاها را بر سر شان آورد.»»

موافقۀ سلیمان با حیرام

(همچنین در دوم تواریخ ۸:‌۱‌-‌۲)

۱۰در ختم دوران بیست سالیکه سلیمان عبادتگاه خداوند و قصر شاهی را آباد کرد ۱۱و حیرام، پادشاه صور تمام ضروریات سلیمان را از قبیل چوب سرو، صنوبر و طلا برایش تهیه کرد، سلیمان در عوض بیست شهر را در کشور جلیل به او داد. ۱۲وقتیکه حیرام از صور آمد و از شهرهائیکه سلیمان به او داده بود بازدید کرد از آن‌ها خوشش نیامد. ۱۳بنابران به سلیمان گفت: «برادر، این چه شهرهائی‌اند که تو به من دادی؟» از‌اینرو آن شهرها تا به امروز بنام زمین کابول (یعنی بی‌ارزش) یاد می‌شوند. ۱۴وزن طلائیکه حیرام برای سلیمان فرستاد در حدود چهار تُن بود.

کارروائی‌های دیگر سلیمان

(همچنین در دوم تواریخ ۸:‌۳‌-‌۱۸)

۱۵سلیمان برای ساختن عبادتگاه خداوند، قصر شاهی، دیواره‌های ملو، دیوارهای اورشلیم، آبادی مجدد شهرهای حاصور، مِجِدو و جازِر از کارگران اجباری کار گرفت. ۱۶(جازِر شهری بود که فرعون، پادشاه مصر آنرا تصرف کرد و به آتش زد و کنعانی های را که در آنجا زندگی می‌کردند کُشت. بعد آن شهر را بعنوان جهزیه به دختر خود، زن سلیمان داد.) ۱۷-۱۸بنابران، سلیمان جازِر را با شهرهای بیت‌حورون پائین، بَعلَت و تَدمُر، در بیابان سرزمین یهودا، دوباره آباد کرد. ۱۹او همچنین شهرهائی برای انبار غله، نگهبانی عرادجات اسپ سواران و هر چیز دیگری که می‌خواست در اورشلیم، لبنان و دیگر کشورهای تحت فرمان خود آباد کرد. ۲۰بازماندگان اَمُوریان، حِتیان، فِرزِیان، حویان و یبوسیان که از مردم اسرائیل نبودند، ۲۱و همچنین اولادۀ‌شان که بعد از آن‌ها در آن کشور باقی مانده بودند و مردم اسرائیل نتوانستند که آن‌ها را بکلی از بین ببرند، سلیمان بحیث غلام از آن‌ها کار می‌گرفت و تا به امروز برای مردم اسرائیل خدمت می‌کنند. ۲۲اما سلیمان خود مردم اسرائیل را به کارهای اجباری نمی‌گماشت، بلکه آن‌ها بحیث عسکر، مأمور، رئیس، قوماندان نظامی و راننده وظیفه داشتند.

۲۳پنجصد و پنجاه نفر کارهای مهم و دیگر امور اداری حکومت سلیمان را نظارت می‌کردند.

۲۴پس از آنکه دختر فرعون از شهر داود به قصر شخصی خود که سلیمان برایش آباد کرده بود کوچ کرد، سلیمان دیواره‌های دورادور قلعۀ ملو را آباد نمود.

۲۵بعد از تکمیل ساختمان عبادتگاه، سلیمان سالانه سه بار قربانی‌های سوختنی و صلح بر قربانگاهی که برای خداوند ساخته بود تقدیم می‌نمود و همچنین خوشبوئی دود می‌کرد.

۲۶سلیمان پادشاه یک تعداد کشتی در عَصیون جابَر، در نزدیکی ایلوت، در ساحل بحیرۀ احمر در کشور ادوم ساخت. ۲۷حیرام کشتی‌رانان ماهر و با تجربه را برایش فرستاد تا با کارگران کشتی‌های سلیمان همراه باشند. ۲۸آن‌ها سفری به اوفیر کردند و بیش از چهارده تُن طلا برای سلیمان پادشاه آوردند.

فصل دهم

ملکۀ سِبا به ملاقات سلیمان می‌آید

(همچنین در دوم تواریخ ۹:‌۱‌-‌۱۲)

۱چون ملکۀ سبا شنید که خداوند به سلیمان حکمت فوق العاده‌ای بخشیده است، بنابران خواست که پیش او برود و با سوالهای مشکل او را امتحان کند. ۲پس با موکب و کاروان بزرگ شترهای حامل عطریات، طلا و سنگهای قیمتی به اورشلیم رسید و بدربار سلیمان رفت و مقصد آمدن خود را به او بیان کرد. ۳سلیمان به همه سوالات او جواب داد و هیچیک سوال او را بی‌جواب نگذاشت. ۴ملکۀ سبا از دانش و حکمت سلیمان متیقن شد. خانه‌اش را که آباد کرده بود، مشاهده نمود. ۵از دیدن غذای عالی بر سر میز، از مأمورین و کارگران دربار، از ساقیانی که با لباس فاخر مصروف خدمت بودند و از قربانی‌هائی که بحضور خداوند تقدیم شدند غرق حیرت گردید. ۶ملکه به پادشاه گفت: «آوازۀ حکمت و کارهای فوق العاده‌ای را که انجام داده‌ای در وطنم شنیده بودم و همگی حقیقت دارند، ۷اما باز هم تا که نیامدم و ندیدم باور نمی‌کردم. حالا می‌بینم که نیم آنچه را که تو کرده‌ای به من نگفتند. حکمت و ثروت تو زیادتر از آن است که من شنیده بودم. ۸خوشا بحال مردان و کسانیکه خدمت ترا می‌کنند و همیشه در حضور تو هستند و از حکمت تو برخوردار می‌شوند! ۹خداوند، خدای ترا سپاس می‌گویم که از تو خوشنود و راضی است، زیرا که ترا بر تخت سلطنت اسرائیل نشاند! و بخاطر محبت بی‌پایان خود به مردم اسرائیل ترا پادشاه شان ساخت تا بر آن‌ها با عدل و انصاف حکمرانی کنی.»

۱۰بعد ملکه در حدود چهار تُن طلا و مقدار زیاد عطریات و سنگهای قیمتی به پادشاه داد. مقدار عطریاتی که ملکۀ سبا به سلیمان داد به اندازه‌ای بود که او هرگز دریافت نکرده بود.

۱۱کشتی‌های حیرام برعلاوۀ طلا، مقدار زیاد چوب صندل و جواهرات از اوفیر آوردند. ۱۲پادشاه برای ستونهای عبادتگاه خداوند، قصر شاهی و ساختن چنگ و سنتور نوازندگان از همان چوب صندل استفاده کرد. به آن اندازه چوب صندل تا آنروز در آنجا دیده نشده بود.

۱۳و سلیمان پادشاه هم به نوبۀ خود، برعلاوۀ تحفۀ شاهانه‌ای که قبلاً برای ملکۀ سبا تهیه کرده بود، چیزهائی را هم که او می‌خواست، برایش داد. بعد ملکه با کاروان و خدمتگاران به کشور خود برگشت.

ثروت و شهرت سلیمان

(همچنین در دوم تواریخ ۹:‌۱۳‌-‌۲۹)

۱۴وزن طلائیکه سلیمان در ظرف یکسال دریافت کرد در حدود بیست و سه تُن بود. ۱۵این مقدار غیر از مقدارِ طلائی بود که از تاجران، مالیات گمرکی، پادشاهان عَرَب و والیان مملکت به‌دست آورد. ۱۶سلیمان پادشاه دو صد سپر بزرگ ساخت و برای ساختن هر کدام آن‌ها سه و نیم کیلو طلا را به‌کار برد. ۱۷همچنین سه صد سپر کوچک از طلا ساخت که وزن هر کدام یک کیلو و هفتصد گرام بود و آن‌ها را در قصر شاهی، در سالون جنگل لبنان قرار داد.

۱۸تختی بزرگ از عاج ساخت و آنرا با طلای خالص ورق‌شانی کرد. ۱۹آن تخت شش پله داشت. سر تخت از پشت‌سر گِرد بود و در هر دو طرف آن چوکی‌های بازودار و در پهلوی هر کدام آن‌ها یک مجسمۀ شیر قرار داشت. ۲۰و دوازده مجسمۀ دیگر شیر در شش پله ایستاده بودند. مثل آن تخت در هیچ سلطنتی دیده نمی‌شد.

۲۱ظروف آبخوری پادشاه و همه ظروف سالون جنگل لبنان از طلای خالص ساخته شده بودند، زیرا نقره در دوران سلیمان ارزشی نداشت. ۲۲سلیمان کشتی‌های اوقیانوس‌پیما را با شرکت کشتی‌های حیرام در دسترس خود داشت و هر سه سال یک مرتبه بر‌می‌گشتند و طلا، نقره، عاج، میمون و طاؤس می‌آوردند.

۲۳به این ترتیب سلیمان پادشاه از نگاه ثروت و حکمت از همه پادشاهان روی زمین برتر و بهتر بود. ۲۴و تمام مردم جهان آرزو داشتند که بحضور سلیمان آمده حکمت خداداد او را بشنوند. ۲۵سال بسال هر کدام تحفه، اشیای نقره‌ای و طلائی، البسه، اسلحه، عطریات، اسپ و قاطر می‌آورد.

۲۶سلیمان یک قوای که متشکل از هزار و چهار صد عراده و دوازده هزار سوار بود جمع کرد که یک عدۀ آن در اورشلیم بود و بقیه در شهرهای مختلف قرار داشت. ۲۷سلیمان نقره را در اورشلیم مثل سنگچل و چوب سرو را مانند چنارهای عادی بیابان فراوان ساخت. ۲۸اسپهای خاص سلیمان را نمایندگانش از مصر و ترکیه به قیمت معین وارد می‌کردند. ۲۹عراده‌ها را هم از مصر به قیمت ششصد مثقال نقره فی عراده و هر اسپ را به قیمت یکصد و پنجاه مثقال نقره می‌خریدند. بسیاری از این اجناس را نمایندگان شاه دوباره به پادشاهان حِتیان و سوریه می‌فروختند.

فصل یازدهم

زنهای سلیمان

۱سلیمان پادشاه، بغیر از دختر فرعون، به زنان بسیاری از اقوام بیگانه دل‌بست. آن‌ها از موآبیان، عمونیان، ادومیان، سِیدونی ها و حِتیان بودند. ۲آن‌ها از کشورهائی آمدند که خداوند به مردم اسرائیل گفته بود: «شما نباید با آن‌ها زناشوئی کنید، مبادا زنانیکه با آن‌ها عروسی می‌کنید شما را تشویق و مایل به پرستش خدایان خود نمایند.» اما با اینهم سلیمان دل به عشق آن‌ها داد. ۳او هفتصد زن که همه دختران اشراف‌زاده بودند و همچنین سه صد کنیز داشت و این زنها باعث شدند که او از راه راست منحرف شود. ۴زیرا در دوران پیری‌اش آن‌ها او را به پیروی از خدایان بیگانه تشویق کردند. بنابراین سلیمان بجای اینکه مانند پدرش داود با تمام دل و جان خود از خداوند، خدای خود پیروی کند، به پرستش بتها روی آورد. ۵پس سلیمان پیرو عَشتاروت، الهۀ سِیدونی ها و مولِک خدای منفور عمونیان شد. ۶به این ترتیب سلیمان دست به کارهائی زد که در نظر خداوند زشت و ناپسند بود. او مثل پدر خود از خداوند پیروی کامل نکرد. ۷بعد سلیمان برای کموش، خدای منفور موآب، معبدی بسر کوه ساخت. همچنین برای مولِک، خدای منفور عمونیان معبدی بسر کوهی در شرق اورشلیم آباد کرد. ۸و برای هر یک زنهای خود هم یک معبد ساخت تا هر کدام شان برای خدای خود بخور بسوزانند و قربانی تقدیم نمایند.

۹آنگاه خداوند بر سلیمان قهر شد، زیرا او خداوند، خدای اسرائیل را ترک کرد، خدائیکه دو بار بر او ظاهر شد ۱۰و به او فرمود که نباید دنبال خدایان دیگر برود، اما سلیمان از فرمان خداوند اطاعت نکرد، ۱۱بنابران خداوند به سلیمان فرمود: «چون تو قصداً پیمانت را با من شکستی و احکام و فرایض مرا بجا نیاوردی، بنابران سلطنت را از تو می‌گیرم و آنرا به یکی از زیر دستانت می‌دهم. ۱۲اما بخاطر پدرت، داود این کار را در دوران حیات تو نمی‌کنم، بلکه در زمان سلطنت پسرت این کار را عملی می‌سازم. ۱۳ولی با اینهم تمام سلطنت را از او نمی‌گیرم و بخاطر بنده‌ام، داود و بخاطر شهر برگزیده‌ام، اورشلیم پادشاهی یک قبیله را برای او می‌گذارم.»

دشمنان سلیمان

۱۴خداوند هَدَد را که از خاندان سلطنتی ادوم بود، دشمن سلیمان ساخت. ۱۵-۱۶سالها پیش وقتی داود در ادوم بود، یوآب، قوماندان سپاه او رفت تا کشته‌شدگان را دفن کند، و او و سپاه او مدت شش ماه در آنجا ماندند. در دوران اقامت خود آن‌ها همه مردان ادوم را بقتل رساندند. ۱۷اما هَدَد که طفل کوچکی بود با چند نفر از خادمان پدر خود به مصر فرار کرد. ۱۸آن‌ها از مدیان حرکت کرده به فاران رفتند و چند نفر از مردان فاران را با خود گرفته به مصر پیش فرعون، پادشاه مصر آمدند. فرعون به او خانه و زمین داد و معاش و غذا هم برایش مقرر کرد. ۱۹هدد و فرعون با هم دوست شدند و فرعون خواهر زن خود، یعنی خواهر ملکه تَحفَنحیس را به او داد. ۲۰خواهر تَحفَنحیس پسری بنام جِنوبَت برای او بدنیا آورد و آن طفل در قصر فرعون با پسران او پرورش یافت.

۲۱وقتی هدد در مصر شنید که داود از دنیا رفت و یوآب، قوماندان سپاه اسرائیل هم فوت کرده است، به فرعون گفت: «اجازه بده که به وطن خود برگردم.» ۲۲فرعون از او پرسید: «آیا در اینجا پیش من چه چیزی کم داری که می‌خواهی به وطنت برگردی؟» هَدَد جواب داد: «همه چیز دارم، اما باز هم می‌خواهم که بروم.»

۲۳خدا شخص دیگری را هم دشمن سلیمان ساخت. نام او رِزون، پسر اَلیداع بود. او از پیش آقای خود، هَدَد عَزَر، پادشاه صوبه فرار کرد ۲۴و سرکردۀ دستۀ شورشیان شد. وقتی داود قوای صوبه را از بین برد، رِزون با افراد خود به دمشق برای سکونت رفت و بعد پادشاه شد. ۲۵او در سراسر دوران عمر سلیمان دشمن اسرائیل بود و مثل هَدَد تا که در ارام پادشاه بود به مردم اسرائیل اذیت می‌رساند و از آن‌ها نفرت داشت.

شورش یَرُبعام

۲۶چندی بعد یَرُبعام، پسر نباط افرایمی دست بشورش زد. او یکی از مأمورین سلیمان و مادرش زن بیوه‌ای بنام صروعه بود. ۲۷دلیل شورش او در مقابل شاه این بود:

سلیمان پادشاه دیواره‌هائی آباد و حصارهای شهر پدر خود، داود را ترمیم می‌کرد. ۲۸یَرُبعام یک شخص آزموده و ماهر بود. وقتیکه سلیمان خبر شد که او یک جوان لایق و کاردان است، او را سرکرده و ناظر قوای کار دو قبیلۀ منسی و افرایم گماشت. ۲۹یکروز وقتیکه یَرُبعام از اورشلیم به سفر می‌رفت در سر راه خود با اخیای نبی شیلونی برخورد. اخیا لباس نَو پوشیده بود و آن دو نفر در صحرا تنها بودند. ۳۰اخیا لباس نو خود را که به تن داشت کشید و آنرا دوازده تکه کرد. ۳۱بعد به یَرُبعام گفت: «ده تکۀ اینها را برای خود بگیر، زیرا خداوند، خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: «من به زودی سلطنت سلیمان را تکه تکه می‌کنم و به تو ده قبیله را می‌دهم! ۳۲اما بخاطر بنده‌ام، داود و بخاطر اورشلیم که من آنرا از بین تمام شهرهای قبایل اسرائیل برگزیدۀ ام به سلیمان یک قبیله را می‌دهم، ۳۳زیرا او مرا ترک کرد، عَشتاروت الهۀ سِیدونی ها، کموش خدای موآب و مولِک خدای عمونیان را پرستش کرد. او در راه من نرفت. چیزی که من از او می‌خواستم نکرد و مثل پدر خود، داود فرایض و احکام مرا بجا نیاورد. ۳۴با اینهم، تمام سلطنت را از او نمی‌گیرم و بخاطر بندۀ برگزیده‌ام، داود که از احکام و فرایض من پیروی کرد، سلیمان را می‌گذارم که تا آخر عمر خود پادشاه باشد. ۳۵ولی پادشاهی را از دست پسرش می‌گیرم و به تو می‌دهم ـ یعنی که تو پادشاه ده قبیله می‌شوی ۳۶و برای پسر او تنها یک قبیله را می‌دهم، تا چراغ بنده‌ام، داود در اورشلیم، شهریکه من آنرا بنام خود برگزیدم همیشه روشن باشد. ۳۷حالا ترا می‌برم و بر تخت سلطنت اسرائیل می‌نشانم تا قرار دلخواه خود فرمانروای مطلق اسرائیل باشی. ۳۸و اگر تو تمام احکام مرا بجا آوری، در راه من قدم گذاری، مطابق رضای من عمل کنی و مثل داود فرمانبردار اوامر من باشی، من همیشه همراه تو بوده سلطنت ترا مثل پادشاهی داود استوار و برقرار می‌سازم و زمام حکومت اسرائیل را به‌دست تو می‌دهم. ۳۹اما بخاطر گناه سلیمان، اولادۀ داود را جزا می‌دهم ـ مگر نه برای همیشه.»»

۴۰بنابران سلیمان قصد کشتن یَرُبعام را کرد، اما یَرُبعام به مصر پیش شیشق، پادشاه آن کشور فرار کرد و تا روز مرگ سلیمان در مصر ماند.

مرگ سلیمان

(همچنین در دوم تواریخ ۹:‌۲۹‌-‌۳۱)

۴۱بقیۀ وقایع دوران سلطنت سلیمان، کارهای حکیمانه و آثار ادبی او در کتاب اعمال سلیمان ثبت‌اند. ۴۲او مدت چهل سال در اورشلیم سلطنت کرد. ۴۳بعد درگذشت و با پدران خود پیوست و در شهر پدرش، داود بخاک سپرده شد و پسرش، رَحُبعام بجای او بر تخت سلطنت نشست.

فصل دوازدهم

قبایل شمال شورش می‌کنند

(همچنین در دوم تواریخ ۱۰:‌۱‌-‌۱۹)

۱رَحُبعام به شکیم رفت، زیرا تمام قوم اسرائیل برای مراسم تاجپوشی او در آنجا جمع شده بودند. ۲-۴وقتی یَرُبعام، پسر نباط که از دست سلیمان به مصر فرار کرده بود از واقعه خبر شد از آنجا برگشت. دوستانش او را تشویق کردند که در مراسم تاجپوشی رَحُبعام شرکت کند. بنابران او هم با مردم اسرائیل در شکیم یکجا شد. آنگاه یَرُبعام و تمام قوم اسرائیل آمدند و به رَحُبعام گفتند: «پدرت بار سنگینی را بر دوش ما نهاد. پس حالا تو باید زحمت و کار شاقه و بار سنگین را از دوش ما برداری تا ما خدمت ترا بکنیم.» ۵او جواب داد: «برای من سه روز مهلت بدهید و بعد از سه روز دوباره پیش من بیائید.» پس مردم همگی آنجا را ترک کردند.

۶رَحُبعام با مو‌سفیدانی که در زمان حیات پدرش مشاورین او بودند مشوره کرده پرسید: «نظریۀ شما چیست؟ بگوئید که به مردم چه جواب بدهم؟» ۷آن‌ها به او گفتند: «اگر می‌خواهی خدمت خوبی برای این مردم بکنی، طوری به آن‌ها جواب بده که خوش شوند و آنوقت آن‌ها هم با صداقت و وفاداری خدمت ترا می‌کنند.» ۸اما پادشاه هدایت بزرگان قوم را قبول نکرد و رفت تا از جوانانیکه با او یکجا بزرگ شده و حالا مشاورین او بودند مشوره بخواهد. ۹بنابران از آن‌ها پرسید: «نظریۀ شما چیست و به این قوم چطور جواب بدهم؟ آن‌ها به من گفتند: باری را که پدرت بر دوش ما گذاشته است سبک بساز.» ۱۰جوانان به او گفتند: «تو به آن‌ها اینطور جواب بده: انگشت کوچک من ضخیم‌تر از کمر پدرم است. ۱۱شما می‌گوئید که پدرم بار سنگینی را بر دوش شما گذاشته است، ولی من آنرا سنگینتر می‌کنم. پدرم شما را با قمچین ادب کرد من شما را با گژدم تنبیه می‌کنم.»

۱۲قرار وعده، بعد از سه روز یَرُبعام و قوم اسرائیل پیش رَحُبعام آمدند. ۱۳و پادشاه به آن‌ها جواب سخت داد و مشوره‌ای را که بزرگان قوم به او دادند نشنید. ۱۴او به مردم مطابق نظریۀ جوانان جواب داده گفت: «پدرم بار سنگین را بر دوش شما گذاشت، ولی من آنرا سنگینتر می‌سازم. پدرم شما را با قمچین سرزنش کرد، من شما را با گژدم تنبیه می‌کنم.» ۱۵به این ترتیب پادشاه خواهش مردم را قبول نکرد؛ زیرا خواست خداوند همین بود که رَحُبعام این چنین رفتار نماید، تا آنچه را که خداوند بوسیلۀ اخیای نبی به یَرُبعام فرموده بود به حقیقت برسد.

۱۶وقتی مردم اسرائیل دیدند که پادشاه به خواهش آن‌ها توجهی نکرد، به پادشاه گفتند: «ما با داود رابطه‌ای نداریم. با پسر یِسی ما را کاری نیست. ای مردم اسرائیل، به خانه‌های تان برگردید، و تو ای داود، پادشاه خانوادۀ خود باش!»

پس مردم اسرائیل به خانه‌های خود برگشتند. ۱۷اما تنها قبیلۀ یهودا به او وفادار ماند.

۱۸بعد رَحُبعام، پادشاه ادورام را که رئیس کارگران اجباری بود فرستاد تا مردان را از قبایل دیگر جلب کند. اما مردم اسرائیل او را سنگسار کردند و کشتند. ولی رَحُبعام با عجله بر عرادۀ خود سوار شد و به اورشلیم فرار کرد. ۱۹قوم اسرائیل از همان زمان ببعد مخالف خاندان داود بوده‌اند.

۲۰و چون مردم اسرائیل خبر شدند که یَرُبعام برگشته است، همگی جمع شدند و او را آوردند و به عنوان پادشاه تمام سرزمین اسرائیل انتخابش کردند. تنها مردم قبیلۀ یهودا به خانوادۀ داود وفادار ماندند.

پیام شِمَعیه نبی

(همچنین در دوم تواریخ ۱۱:‌۱‌-‌۴)

۲۱وقتی رَحُبعام به اورشلیم برگشت، تمام مردان قبایل یهودا و بنیامین را جمع کرد و از آن جمله یکصد و هشتاد هزار مردان رزمنده و جنگی را انتخاب نمود تا به جنگ مردم اسرائیل بروند و قبایل شمالی اسرائیل را تحت تسلط خود بیاورد. ۲۲اما خداوند به شِمَعیه نبی پیامی فرستاد: ۲۳«به رَحُبعام، پسر سلیمان، و تمام مردم یهودا و بنیامین بگو که ۲۴خداوند چنین می‌فرماید: تو نباید بروی و با برادران اسرائیلی خود بجنگی. همۀ تان به خانه‌های خود برگردید و بدانید که این امر از جانب من است.» بنابران آن‌ها امر خداوند را اطاعت کردند و به خانه‌های خود برگشتند.

یَرُبعام از خدا رو بر‌می‌گرداند

۲۵بعد یَرُبعام شهر شکیم را در کوهستان افرایم آباد کرد و آنجا را پایتخت خود ساخت. بعد شهر فِنوعیل را بنا نمود. ۲۶-۲۷یَرُبعام در دل خود گفت: «بسیار امکان دارد که حکومت دوباره به‌دست خاندان داود بیفتد، زیرا وقتی مردم برای ادای مراسم قربانی در عبادتگاه خداوند به اورشلیم بروند ممکن است طرفدار رَحُبعام شده مرا بکشند او را بعوض من پادشاه خود سازند.» ۲۸پس قرار نظریۀ مشاورین خود دو گوسالۀ طلائی ساخت و به مردم گفت: «رفتن به اورشلیم بسیار زحمت دارد. از این ببعد اینها خدایان شما هستند و همین‌ها بودند که شما را از کشور مصر نجات دادند.» ۲۹آنگاه یکی از آن دو بت را در بیت‌ئیل و دیگری را در دان قرار داد. ۳۰و البته این کار یَرُبعام گناه بزرگی بود، زیرا مردم به بیت‌ئیل و حتی تا دان برای پرستش بتها می‌رفتند. ۳۱او همچنین معابدی بالای تپه‌ها ساخت و برای مردم کاهنانی را انتخاب کرد که از قبیلۀ لاوی نبودند.

۳۲برعلاوه یَرُبعام اعلان کرد که مراسم سالانۀ عید سایبانها را در روز پانزدهم ماه هشتم، همان قسم که در یهودا برگزار می‌شود تجلیل کنند. او خودش برای گوساله‌هائی که ساخته بود بر قربانگاه شان در بیت‌ئیل قربانی کرد. همچنان کاهنانی هم در معابدی که بالای تپه‌ها بنا نموده بود گماشت. ۳۳و در روز پانزدهم ماه هشتم، یعنی در تاریخی که خودش تعیین کرده بود به قربانگاه بیت‌ئیل رفت و برای مردم اسرائیل عید را برگزار کرد و مراسم قربانی را ادا نمود.

فصل سیزدهم

یک نبی از یهودا

۱در همان وقتیکه یَرُبعام روبروی قربانگاه ایستاده بود و خوشبوئی دود می‌کرد، یک مرد خدا با پیامی از جانب خداوند از یهودا به بیت‌ئیل آمد. ۲بعد به فرمان خداوند خطاب به قربانگاه کرده گفت: ای قربانگاه! ای قربانگاه! خداوند چنین می‌فرماید: «طفلی بنام یوشیا در خانوادۀ داود می‌آید. او کاهنان معابدی را که بر تپه‌ها بنا شده‌اند و بالای تو خوشبوئی می‌سوزانند، بر تو قربانی می‌کند و استخوانهای مردم را بالای تو می‌سوزاند.» ۳بعد او با این علامت ثابت کرد که پیام او واقعاً از جانب خدا است و گفت: «این قربانگاه دو شق می‌شود و خاکستریکه بر آن است بر زمین پاشان می‌گردد.»

۴وقتی پادشاه سخن آن مرد را شنید با دست خود بطرف او اشاره کرده و فریاد زد: «این شخص را دستگیر کنید.» و دفعتاً دستش در هوا خشک شد و در همان حال ماند و نتوانست دست خود را جمع کند. ۵و قربانگاه هم قراریکه آن مرد خدا، بفرمان خداوند پیشگوئی کرده بود دو شق شد و خاکستر از بالای آن بر زمین ریخت. ۶آنگاه پادشاه به آن مرد خدا گفت: «تمنا می‌کنم که پیش خداوند دعا کنی تا دستم بحال سابق خود برگردد.» پس مرد خدا پیش خداوند دعا کرد و دست شاه دوباره سالم شد. ۷پادشاه به او گفت: «بیا به خانه‌ام برو و چیزی بخور و من بخاطر کاری که کردی بتو یک انعام هم می‌دهم.» ۸اما مرد خدا به شاه گفت: «اگر نیم سلطنتت را هم بدهی با تو نمی‌روم و نه آب و نان اینجا را می‌خورم، ۹زیرا قرار امر خداوند که فرمود: تو نباید آب و نان بخوری و یا از راهی که آمده‌ای بازگردی.» ۱۰بنابران او جادۀ دیگری را پیش گرفت و از آن راهی که به بیت‌ئیل آمده بود نرفت.

نبی سالخوردۀ از بیت‌ئیل

۱۱در بیت‌ئیل یک نبی سالخورده زندگی می‌کرد. پسرانش آمدند و همۀ آنچه را آن مرد خدا در آنروز در بیت‌ئیل کرد و همچنین حرفهائی که به شاه زد برای پدر خود قصه کردند. ۱۲پدر شان پرسید: «از کدام راه رفت؟» پسرانش راهی را که آن مرد خدا از یهودا آمد و برگشت به او نشان داد. ۱۳بعد به پسران خود گفت: «خری را برای من آماده کنید.» پسرانش یک خر را آماده کردند و او بر آن سوار شد ۱۴و بدنبال آن مرد خدا رفت و او را در حالی یافت که در زیر یک درخت بلوط نشسته بود. به او گفت: «آیا تو همان نبی نیستی که از یهودا آمد؟» او جواب داد: «بلی، خودم هستم.» ۱۵پیر مرد گفت: «بیا همراه من بخانه‌ام برو و یک چیزی بخور.» ۱۶اما او گفت: «من با تو برگشته نمی‌توانم و نه با تو در اینجا آب و نان خورده می‌توانم، ۱۷زیرا خداوند به من امر کرد و فرمود: تو نباید در آنجا آب و نان بخوری و یا از راهی که آمده‌ای بازگردی.» ۱۸پیرمرد گفت: «من هم مثل تو یک نبی هستم. فرشته‌ای بفرمان خداوند به من گفت: او را بخانه‌ات برگردان تا چیزی بخورد و بنوشد.» اما پیرمرد دروغ گفت. ۱۹نبی همراه او رفت و در خانۀ او خورد و نوشید.

۲۰در حالیکه آن‌ها بر سر سفره نشسته بودند، پیامی از جانب خداوند به آن پیرمرد آمد ۲۱و او به آن مرد خدا که از یهودا آمده بود با آواز بلند گفت: «خداوند می‌فرماید که تو از فرمان او اطاعت نکردی، احکام او را بجا نیاوردی ۲۲و برگشتی و در جائی که منع کرده بود، آب و نان خوردی، بنابران جنازۀ تو در قبرستان پدرانت دفن نخواهد شد.»

۲۳وقتی آن‌ها از خوردن فارغ شدند، نبی سالخورده، خری برای نبی یهودا آماده کرد. ۲۴بعد وقتی او براه افتاد و رفت، یک شیر در سر راهش پیدا شد و او را کشت. جسد او بر سر سرک افتاده و خر و شیر در پهلوی آن ایستاده بودند. ۲۵مردمی که از آنجا می‌گذشتند، وقتی جسد را دیدند که بروی سرک افتاده و شیری در کنار آن ایستاده بود به شهر، در جائیکه آن پیرمرد زندگی می‌کرد رفتند.

۲۶چون پیرمرد از واقعه خبر شد گفت: «او همان نبی است که فرمان خداوند را بجا نیاورد، بنابران خداوند او را بچنگ شیر داد تا او دریده و کشته شود. به این ترتیب آنچه که خداوند فرموده بود عملی شد.» ۲۷بعد به پسران خود گفت: «خری را برایم آماده کنید.» آن‌ها خر را برایش آوردند. ۲۸او رفت و جسد را بروی سرک یافت که خر و شیر در کنار آن ایستاده بودند. شیر جسد را نخورده و به خر حمله نکرده بود. ۲۹پیرمرد جسد نبی را بر خر بار کرد و آن را دوباره به شهر آورد تا بعد از مراسم سوگواری دفنش کند. ۳۰بعد او را در قبر خود بخاک سپرد. آنگاه برایش نوحه کردند و گفتند: «آه‌ای برادرم! آه‌ای برادرم!» ۳۱پس از آنکه او را دفن کرد به پسران خود گفت: «وقتیکه مُردم مرا در همین قبر با این مرد خدا دفن کنید و استخوانهایم را پهلوی استخوان‌های او قرار دهید، ۳۲زیرا حرفهائی را که بفرمان خداوند بر ضد معابد تپه‌ها در شهرهای سامره زد واقعاً بحقیقت رسید.»

گناه مهلک یَرُبعام

۳۳باوجود این رویدادها بازهم یَرُبعام از کارهای زشت خود دست نکشید، بلکه برعکس کاهنانی را از هر گونه مردم برای معابد تپه‌ها گماشت و هر کسیکه می‌خواست کاهن شود او را انتخاب می‌کرد. ۳۴این کار او گناه بزرگی بود که باعث سقوط سلطنت و مرگ تمام خانوادۀ او شد.

فصل چهاردهم

مرگ پسر یَرُبعام

۱در همین وقت اَبِیا، پسر یَرُبعام مریض شد. ۲یَرُبعام به زن خود گفت: «چهره‌ات را تغییر بده تا کسی نداند که تو زن من هستی. بعد به شیلوه، پیش اخیای نبی برو. او به من گفته بود که پادشاه این مردم می‌شوم. ۳ده تا نان، یک مقدار کیک و یک کوزه عسل با خود بگیر و پیش او برو و او از سرنوشت طفل بتو خبر می‌دهد.»

۴پس زن یَرُبعام براه افتاد به شیلوه بخانۀ اخیای نبی رفت. اخیا سالخورده شده بود و چشمانش نمی‌دید. ۵اما خداوند پیش از آمدن او به اخیا گفت: «زن یَرُبعام پیشت می‌آید و می‌خواهد که تو از وضع طفلش به او معلومات بدهی، زیرا طفلش مریض است و تو هم به او چنین و چنان بگوئی.»

وقتی آن زن بیاید، خود را طوری نشان می‌دهد که کس دیگری است. ۶اما چون آن زن به پیش دروازه رسید و اخیا صدای پای او را شنید، گفت: «ای همسر یَرُبعام، بیا داخل شو! چرا تغییر قیافه دادی؟ من برایت خبر بدی دارم. ۷برو به یَرُبعام بگو که خداوند، خدای اسرائیل چنین می‌فرماید: «من ترا در بین تمام مردم ممتاز ساختم و به پیشوائی قوم برگزیدۀ خود، اسرائیل برگزیدم. ۸سلطنت را از خاندان داود گرفتم و به تو دادم، اما تو مثل بنده‌ام داود زندگی نکردی. او مطابق احکام من رفتار نمود و با صفای قلب از من پیروی کرد و کاری که مورد پسند من بود انجام می‌داد. ۹ولی شرارت تو زیادتر از شرارت همه کسانی بود که پیش از تو پادشاهی کردند. تو رفتی و برای خود خدایان دیگر و بتهای فلزی ساختی، مرا ترک کردی، بنابران آتش خشم مرا برافروختی. ۱۰حالا بلائی بر سر خاندانت می‌آورم و همه مردان ترا ـ چه غلام و چه آزاد ـ از بین می‌برم و خاندانت را مثلیکه سرگین را می‌سوزانند آتش می‌زنم تا بکلی از بین بروند. ۱۱هر عضو فامیل تو اگر در شهر بمیرد خوراک سگها می‌شود و اگر در صحرا بمیرد طعمۀ مرغان هوا می‌گردد، زیرا خداوند این چنین مقدر کرده است.» ۱۲پس برخیز و به خانه‌ات برو و بمجردیکه به شهر داخل شوی طفلت می‌میرد. ۱۳تمام مردم اسرائیل برایش ماتم می‌گیرند و بخاکش می‌سپارند، زیرا آن طفل یگانه کسی است که از خاندان یَرُبعام بصورت آبرومندانه دفن می‌شود و خداوند، خدای اسرائیل از او راضی است. ۱۴برعلاوه خداوند برای خود پادشاهی بر‌می‌گزیند که بر اسرائیل سلطنت کند و به سلسلۀ خاندان یَرُبعام خاتمه بخشد. ۱۵خداوند اسرائیل را جزا می‌دهد و مثل یک نَی که در آب تکان می‌خورد از ترس خواهند لرزید. آن‌ها را از این سرزمین خوبیکه به پدران شان داد ریشه کن می‌سازد و به آنطرف دریای فرات پراگنده می‌کند، زیرا با پرستش بتها خشم خداوند را برافروختند ۱۶و قوم اسرائیل را بخاطر گناهان یَرُبعام و به سببیکه او باعث شد تا آن‌ها مرتکب گناه شوند، ترک می‌کند.»

۱۷پس زن یَرُبعام برخاست و براه افتاد و به تِرزه آمد. بمجردیکه پایش بدروازه رسید طفلش جان داد. ۱۸و قراریکه خداوند بوسیلۀ بندۀ خود اخیای نبی پیش‌بینی کرده بود مردم اسرائیل او را دفن کردند و برایش ماتم گرفتند.

وفات یَرُبعام

۱۹بقیه کارروائی‌ها، جنگها و وقایع دیگر دوران سلطنت او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل ثبت‌اند. ۲۰یَرُبعام بیست و دو سال پادشاهی کرد. بعد فوت کرد و در جوار پدرانش بخاک سپرده شد و پسرش ناداب بجای او بر تخت سلطنت نشست.

رَحُبعام، پادشاه یهودا

(همچنین در دوم تواریخ ۱۱:‌۵‌ـ‌۱۲:‌۱۵)

۲۱در عین حال رَحُبعام، پسر سلیمان، پادشاه سرزمین یهودا بود. وقتی که پادشاه شد چهل و یک ساله بود و مدت هفده سال سلطنت کرد. اورشلیم شهری بود که خداوند از تمام شهرهای قبایل اسرائیل آنرا انتخاب کرد و نام خود را بر آن گذاشت. نام مادر رَحُبعام نعمه و از مردم عمونیان بود.

۲۲مردم یهودا کاری کردند که در نظر خداوند زشت بود. با گناهان خود خشم خداوند را برانگیختند و گناهان شان زیادتر و بدتر از گناهان گذشتگان شان بودند. ۲۳آن‌ها همچنان معابد، ستونها و بتهای اَشیر بر هر تپۀ بلند و زیر هر درخت سبز ساختند. ۲۴بدتر از همه، مردان و زنان فاحشه در عبادتگاه‌های بت‌پرستان خدمت می‌کردند. خلاصه مردم یهودا مثل مردمان بیگانه که خداوند آن‌ها را از سر راه شان دور کرد، فاسد شدند.

۲۵در سال پنجم سلطنت رَحُبعام، شیشق، پادشاه مصر برای حمله به اورشلیم آمد. خزانه‌های عبادتگاه خداوند و قصر پادشاه را تاراج کرد. ۲۶او همه چیز را برعلاوۀ سپرهای طلا که سلیمان ساخته بود با خود برد. ۲۷بنابران رَحُبعام بعوض آن‌ها سپرهای برنجی ساخت تا محافظین دروازۀ قصر شاه از آن‌ها استفاده کنند. ۲۸و هر وقتیکه شاه به عبادتگاه خداوند می‌رفت، محافظین آن‌ها را با خود می‌بردند و بعد آن‌ها را دوباره به اطاق محافظین می‌آوردند.

۲۹وقایع دیگر دوران سلطنت رَحُبعام و کارهائی که کرد همه در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت‌اند. ۳۰و جنگ بین رَحُبعام و یَرُبعام دوام داشت. وقتی رَحُبعام فوت کرد او را با اجدادش در شهر داود بخاک سپردند. نام مادرش نعمه و از مردمان عَمونی بود. ۳۱بعد از وفات رَحُبعام پسرش، ابیام جانشین او شد.

فصل پانزدهم

ابیام، پادشاه یهودا

(همچنین در دوم تواریخ ۱۳:‌۱‌-‌۱۴:‌۱)

۱در سال هجدهم سلطنت یَرُبعام، پسر نباط، ابیام پادشاه یهودا شد. ۲و مدت سه سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش مَعکه، دختر ابشالوم بود. ۳او همان راه خطا را که پدرش قبل از او پیش گرفته بود تعقیب کرد و دلش مانند جدش، داود نبود که نسبت به خداوند، خدایش راست باشد. ۴باوجود آن خداوند، خدای او بخاطر داود برایش پسری عطا کرد تا جانشین او شود و چراغ او در اورشلیم روشن و حکومتش برقرار باشد، ۵زیرا که داود مطابق رضای خداوند رفتار می‌کرد و در تمام عمر خود، به استثنای کار بدی که در حق اوریای حِتی کرد از هیچکدام امر خداوند سرپیچی ننمود. ۶جنگی که بین رَحُبعام و یَرُبعام شروع شد تا آخر عمر ابیام هم دوام کرد. ۷بقیۀ وقایع دوران سلطنت ابیام و کارروائی‌های او و جنگ بین رَحُبعام و یَرُبعام همه در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت‌اند. ۸وقتی ابیام فوت کرد او را با اجدادش در شهر داود بخاک سپردند. بعد از او پسرش آسا جانشین او شد.

سلطنت آسا بر سرزمین یهودا

(همچنین در دوم تواریخ ۱۵:‌۱۶‌-‌۱۶:‌۶)

۹در سال بیستم حکومت یَرُبعام، پادشاه اسرائیل، آسا زمام دولت یهودا را به‌دست گرفت ۱۰و مدت چهل و یک سال در اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادر کلان او معکه، دختر ابشالوم بود. ۱۱آسا مثل جد خود، داود کارهائی کرد که خداوند را خوشنود و راضی ساخت. ۱۲لواط‌گران را از آن سرزمین بیرون راند و بتهائی را که اجدادش ساخته بودند از بین بُرد. ۱۳او همچنان مادر خود، معکه را که ملکۀ کشور بود از مقامش خلع کرد، زیرا او بت اَشیره را ساخت و آسا آنرا شکست و در وادی قِدرون سوختاند. ۱۴گرچه معابد بالای تپه را خراب نکرد، اما بازهم در سراسر عمر خود ایمان راسخ به خداوند داشت. ۱۵او همه چیزهائی را که خودش و پدرش وقف خداوند کرده بودند همراه با ظروف نقره و طلا به عبادتگاه خداوند آورد.

۱۶جنگ بین آسا و بعشا، پادشاه اسرائیل در تمام دوران سلطنت شان دوام داشت. ۱۷بعشا، پادشاه اسرائیل برای اینکه راهِ رفت و آمد به اورشلیم را قطع کند شروع بساختن شهر مستحکم رامه نمود. ۱۸بعد آسا تمام نقره و طلای عبادتگاه خداوند و قصر شاه را به مأمورین خود داد که برای بنهدد، پسر طبرمون، نواسۀ حزیون، پادشاه ارام که در دمشق حکومت می‌کرد با این مضمون ببرد: ۱۹«همانطوریکه پدران من و تو با هم متحد بودند بیا که ما هم دست اتفاق را بهم بدهیم. این تحفۀ نقره و طلا را از طرف من بپذیر و عهد و پیمانت را با بعشا، پادشاه اسرائیل قطع کن تا او اینجا را ترک کند و ما را آرام بگذارد.» ۲۰بنهدد خواهش آسا را قبول کرد و سپاه خود را برای جنگ به شهرهای اسرائیل فرستاد و عیون، دان، آبل بیت‌معکه، تمامی کِنروت و همه سرزمین نفتالی را فتح کرد. ۲۱وقتی خبر حمله بگوش بعشا رسید از آبادی شهر رامه صرف نظر کرد و به تِرزه برگشت.

۲۲بعد آسا به تمام سرزمین یهودا اعلامیه‌ای صادر کرد که تمام مردم، بدون استثناء، همه سنگ و چوبی را که بعشا می‌خواست شهر رامه را با آن آباد کند بیاورند. آسا آن‌ها را برای آبادی جِبَع بنیامین و مِصفه به‌کار بُرد. ۲۳بقیه وقایع دوران سلطنت آسا، شجاعت و همه کارهای دیگر او در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت‌اند. آسا در زمان پیری به مرض پادردی مبتلا شد ۲۴و بعد از مدتی فوت کرد و در شهر جدش، داود، در جوار پدرانش دفن شد. پس از او پسرش، یهوشافاط به سلطنت رسید.

حکومت ناداب بر اسرائیل

۲۵در سال دوم سلطنت آسا، پادشاه یهودا ناداب، پسر یَرُبعام بر تخت سلطنت اسرائیل نشست. ۲۶او آنچه را در نظر خداوند ناپسند بود، بجا می‌آورد و در راه پدر خود و در گناه او که اسرائیل را مرتکب گناه ساخته بود، قدم بر‌می‌داشت.

۲۷بعشا، پسر اخیا که از خاندان ایسَسکار بود برضد ناداب شورش کرد و او را در جِبتون که با تمام سپاه اسرائیل آنرا محاصره کرده بود بقتل رساند. ۲۸قتل ناداب در سال سوم سلطنت آسا، پادشاه اسرائیل رُخداد و بعشا بعوض او زمام حکومت را در دست گرفت. ۲۹بمجردیکه بعشا پادشاه شد تمام خاندان یَرُبعام را بقتل رساند و هیچ زنده‌جانی را برای او زنده نگذاشت. قراریکه خداوند به بندۀ خود اخیای شیلونی در شیلوه فرموده بود همۀ خاندان یَرُبعام از بین رفتند ـ ۳۰بخاطر گناهانیکه یَرُبعام مرتکب شد و سبب گردید که مردم اسرائیل دست بگناه بزنند، خداوند، خدای اسرائیل خشمگین شد.

۳۱سایر وقایع زمان حکومت ناداب و همه کارهای او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده‌اند. ۳۲و جنگ بین آسا و بعشا در تمام دوران سلطنت شان دوام داشت.

سلطنت بعشا بر اسرائیل

۳۳در سال سوم سلطنت آسا، پادشاه یهودا، بعشا، پسر اخیا بر تمام خاک اسرائیل شروع به سلطنت کرد و مدت بیست و چهار سال در تِرزه پادشاه بود. ۳۴او آنچه را در نظر خداوند ناپسند بود، بجا می‌آورد و در راه یَرُبعام و در گناه او که اسرائیل را مرتکب گناه ساخته بود، قدم بر‌می‌داشت.

فصل شانزدهم

۱پیام خداوند که حاوی محکومیت بعشا بود به ییهُو، پسر حنانی رسید که فرمود: ۲«من ترا از خاک برداشتم و بعنوان پیشوای قوم برگزیدۀ خود، اسرائیل ساختم، اما تو راه یَرُبعام را پیش گرفتی و باعث شدی که مردم اسرائیل مرتکب گناه شوند و خشم مرا برافروختی. ۳پس من ترا و خاندانت را از بین می‌برم و آن بلائی را که بر سر خانوادۀ یَرُبعام آوردم بر سر فامیل تو هم می‌آورم. ۴هر کسیکه از متعلقین یَرُبعام باشد و اگر در شهر بمیرد خوراک سگها و اگر در صحرا بمیرد طعمۀ مرغان هوا می‌شود.»

۵بقیۀ وقایع دوران حکومت بعشا و همه کارروائی‌ها و اقتدار او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل ثبت‌اند. ۶وقتی بعشا فوت کرد او را با اجدادش در تِرزه بخاک سپردند و پسرش، اِیله جانشین او شد.

۷برعلاوه پیام خداوند در مورد بعشا و خاندانش به یِیهُوی نبی، پسر حنانی آمد که چون بعشا با اعمال زشت خود خداوند را ناراضی و خشمگین ساخت و از کارهای بد یَرُبعام پیروی کرد و هم به سببیکه تمام خاندان یَرُبعام را بقتل رساند باید کشته شود.

سلطنت اِیله بر اسرائیل

۸در سال بیست و ششم سلطنت آسا، پادشاه یهودا، اِیله، پسر بعشا در تِرزه پادشاه اسرائیل شد و مدت دو سال سلطنت کرد. ۹بعد زِمری، یکی از افسران نظامی او که قوماندان نصف عراده‌هایش بود برضد او توطئه کرد. یکروز که اِیله پادشاه، در خانۀ ارصا، ناظر قصر شاهی در تِرزه شراب می‌خورد و نشئه می‌کرد، ۱۰زِمری به آن خانه داخل شد و او را کشت. این واقعه در سال بیست و هفتم سلطنت آسا، پادشاه یهودا رُخداد و زِمری خودش پادشاه شد.

۱۱وقتی زِمری به حکومت شروع کرد و بر تخت سلطنت اسرائیل نشست، تمام خانوادۀ بعشا را کُشت، چنانچه هیچیک از افراد ذکورِ خویشاوندان و دوستان او را زنده نگذاشت. ۱۲به این ترتیب زِمری تمام فامیل بعشا را قراریکه خداوند به ییهُو فرموده بود هلاک کرد، ۱۳زیرا که بعشا و پسرش، اِیله گناه کردند و بخاطر بت‌پرستی خشم خداوند، خدای اسرائیل را برانگیختند. ۱۴بقیۀ وقایع دوران سلطنت اِیله و همه کارروائی‌های او در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل ثبت‌اند.

حکومت زِمری بر اسرائیل

۱۵در سال بیست و هفتم سلطنت آسا، پادشاه یهودا، زِمری فقط هفت روز در تِرزه پادشاهی کرد، ۱۶در اینوقت سپاه اسرائیل شهر جِبتون را که متعلق به فلسطینی‌ها بود، محاصره کرده بودند. وقتی شنیدند که زِمری با توطئه‌ای شاه را بقتل رسانده است، تصمیم گرفتند که عُمری سپهسالار لشکر اسرائیل را در همانروز در اردوگاه به پادشاهی انتخاب کنند. ۱۷پس عُمری با سپاه اسرائیل از جِبتون به تِرزه رفت و آنرا محاصره کرد. ۱۸وقتی زِمری دید که شهر به‌دست دشمن‌اش افتاده است به قصر شاه رفت و آنرا بر سر خود آتش زد و مُرد ۱۹ـ بخاطریکه گناه کرد و کارهائی از او سر زد که در نظر خداوند زشت بود. راه و روش یَرُبعام را در پیش گرفت و باعث شد که مردم اسرائیل مرتکب گناه شوند ۲۰بقیه فعالیتهای زِمری و توطئه‌ای که کرد همه در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل ثبت‌اند.

حکومت عُمری بر اسرائیل

۲۱بعد مردم اسرائیل به دو دسته تقسیم شدند. یکدسته پیرو تِبنی، پسر جینَت شدند و دستۀ دیگر تابعیت عُمری را اختیار کردند. ۲۲پیروان عُمری بر پیروان تِبنی غالب شدند. تِبنی مُرد و عُمری پادشاه شد. ۲۳در سال سی و یکم سلطنت آسا، پادشاه یهودا، عُمری به پادشاهی رسید و مدت دوازده سال که شش سال آن در تِرزه بود پادشاهی کرد. ۲۴بعد عُمری کوه سامره را از سامِر به قیمت هفتاد کیلو نقره خرید و بالای آن کوه شهری را آباد کرد و آنرا سامره بنام صاحب آن، یعنی سامِر نامید.

۲۵عُمری کارهای زشتی کرد که خداوند را ناراضی ساخت و از همه کسانی که پیش از او بودند زیادتر شرارت ورزید. ۲۶راه و روش یَرُبعام، پسر نباط را در پیش گرفت، باعث شد که مردم اسرائیل مرتکب گناه شوند و بخاطر بت‌پرستی آتش خشم خداوند را برافروخت. ۲۷بقیۀ وقایع دوران سلطنت عُمری و قدرتی که بخرج داد همه در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل نوشته شده‌اند. ۲۸وقتی عُمری فوت کرد، او را در سامره دفن کردند. پسرش، اخاب جانشین او شد.

اخاب پادشاه اسرائیل

۲۹در سال سی و هشتم سلطنت آسا، پادشاه یهودا، اخاب، پسر عُمری پادشاه بنی‌اسرائیل شد و مدت بیست و دو سال در سامره بر مردم اسرائیل پادشاهی کرد. ۳۰اما اخاب بیشتر از گذشتگان خود مرتکب اعمال زشت شد که مورد پسند خداوند نبود. ۳۱او از کارهای زشتی که یَرُبعام، پسر نباط کرد پا فراتر گذاشت، یعنی با ایزابل، دختر اِتبَعل، پادشاه صیدون هم ازدواج نمود و بعل را پرستش و سجده کرد. ۳۲او یک معبدی و یک قربانگاه برای بعل در سامره آباد کرد. ۳۳بعد تمثال بت اَشیره را ساخت و کارهائی کرد که پیش از او کسی دیگر نکرده بود و خشم خداوند را زیادتر ساخت. ۳۴در زمان سلطنت اخاب، حیئیل بیت‌ئیلی شهر اریحا را آباد کرد. وقتی او تهداب آنرا گذاشت ابیرام، پسر اول او مُرد و هنگامی که دروازه‌های آنرا نشاند سَجوب، کوچکترین پسرش مُرد. این واقعه پیشگوئی خداوند بود که بوسیلۀ یوشع پسر نون اعلان کرد.

فصل هفدهم

ایلیا و خشکسالی

۱اِیلیای تِشبی، از اهالی جلعاد به اخاب گفت: «از طرف خداوند زنده، خدای اسرائیل که من بندگی او را می‌کنم اعلام می‌دارم که برای یک مدتی، و تا که من نگویم شبنم و یا باران نمی‌بارد!» ۲بعد خداوند به ایلیا فرمود: ۳«از اینجا براه بیفت و بسوی مشرق برو. در کنار جوی کَرِیت که در شرق دریای اُردن است پنهان شو. ۴از آب جوی بنوش و من به زاغها امر می‌کنم که بتو خوراک برسانند.» ۵پس ایلیا قرار امر خداوند رفت در کنار جوی کریت، در شمال دریای اُردن بسر برد. ۶و زاغها صبح و شام برایش نان و گوشت می‌آوردند و برای نوشیدن از آب جوی استفاده می‌کرد. ۷اما بعد از مدتی جوی خشک شد، زیرا که هیچ باران در آن سرزمین نبارید.

ایلیا و بیوه زن زَرِفت

۸بعد خداوند فرمود: ۹«حالا به شهر زَرِفت که در نزدیکی شهر صیدون است برو. من در آنجا به بیوه زنی دستور داده‌ام که غذای ترا تهیه کند.» ۱۰پس ایلیا به زَرِفت رفت. وقتی به دروازۀ شهر رسید، بیوه‌زنی را دید که هیزم می‌چید. او آن زن را صدا کرده گفت: «خواهش می کنم کمی آب برایم بیاوری تا بنوشم.» ۱۱چون آن زن برای آوردن آب رفت از پشتش صدا کرد و گفت: «یک لقمه نان هم برایم بیاور.» ۱۲اما بیوه زن گفت: «به خداوند زنده، خدای تو قسم است که نان ندارم؛ تنها یک مُشت آرد در یک کاسه و کمی روغن در کاسۀ دیگر دارم. حالا هم هیزم جمع می‌کنم تا به خانه بروم و غذائی برای خود و برای پسرم بپزم و آن آخرین غذای ما خواهد بود و بعد، از گرسنگی خواهیم مُرد.» ۱۳ایلیا گفت: «غم مخور. برو غذا را تهیه کن، اما اولتر یک نان بپز و برای من بیاور. بعد برو از باقیمانده برای خود و پسرت خوراک تهیه کن، ۱۴زیرا خداوند، خدای اسرائیل می‌فرماید: تا روزیکه خداوند باران بر زمین نباراند، کاسۀ آرد خالی نمی‌شود و روغن تو تمام نمی‌گردد.» ۱۵پس بیوه زن رفت چیزیکه ایلیا گفت انجام داد. هر سه نفر شان خوردند و سیر شدند. ۱۶و همانطوریکه خداوند به ایلیا فرموده بود، آرد و روغن تمام نشد.

ایلیا پسر بیوه زن را شفا می‌دهد

۱۷یکروز پسر بیوه زن صاحب خانه مریض شد. مریضی او آنقدر شدت یافت که بالاخره از نفس کشیدن ماند. ۱۸بیوه زن به ایلیا گفت: «ای مرد خدا، این چه کاری بود که با من کردی. تو برای همین آمدی که گناهان مرا بیادم بیاوری تا باعث کشتن فرزندم شود؟» ۱۹ایلیا گفت: «پسرت را به من بده.» ایلیا پسرش را از بغلش گرفت و او را به بالاخانه، در اطاق که خودش زندگی می‌کرد برد و در بستر قرار داد. ۲۰بعد پیش خداوند زاری کرده گفت: «ای خداوند، خدای من، چرا این مصیبت را بر سر این بیوه‌زن که مرا در خانۀ خود جا داد، آوردی و پسر او را کشتی؟» ۲۱بعد ایلیا سه بار بروی آن طفل دراز کشید و باز بحضور خداوند دعا کرده گفت: «ای خداوند، خدای من، به این طفل زندگی دوباره عطا فرما.» ۲۲خداوند دعای ایلیا را قبول فرمود و طفل حیات دوباره یافت و زنده شد. ۲۳آنگاه ایلیا طفل را گرفت، پائین برد، به مادرش داد و گفت: «ببین، پسرت زنده است.» ۲۴بیوه زن به ایلیا گفت: «حالا می‌دانم که تو واقعاً یک مرد خدا هستی و هر چیزیکه می‌گوئی از جانب خداوند است و حقیقت دارد.»

فصل هجدهم

ایلیا و انبیای بعل

۱پس از مدتی، یعنی در سال سوم خشکسالی خداوند به ایلیا فرمود: «پیش اخاب برو و من بزودی باران می‌فرستم.» ۲پس ایلیا براه افتاد و پیش اخاب رفت.

قحطی در سامره بسیار شدید بود. ۳اخاب عوبَدیا را که ناظر قصر شاه بود بحضور خود خواست. (عوبَدیا ایمان راسخی به خداوند داشت. ۴وقتی ایزابل می‌خواست انبیای خداوند را بکشد، عوبَدیا یکصد نفر شانرا در دو مغاره پنهان کرد و برای شان نان و آب می‌بُرد.) ۵اخاب به عوبَدیا گفت: «بیائید که به تمام چشمه‌های آب و جوی‌های کشور برویم، شاید علف پیدا کنیم تا اسپها و قاطرها را زنده نگهداریم و یا اقلاً بتوانیم از مردن یک تعداد حیوانات جلوگیری کنیم.» ۶پس موافقه شد که چه کسی به کدام حصۀ آن سرزمین برای تحقیق و جستجوی علف برود. اخاب تنها به یک راه رفت و عوبَدیا هم تنها براه دیگری حرکت کرد.

۷عوبَدیا در راه خود با ایلیا برخورد. او را شناخت و روی بخاک افتاد و گفت: «آقای من ایلیا، این تو هستی؟» ۸ایلیا جواب داد: «بلی من هستم. برو به آقایت بگو ایلیا اینجا آمده است.» ۹عوبَدیا گفت: «من چه گناهی کرده‌ام که مرا به‌دست اخاب برای کشتن می‌دهی؟ ۱۰خداوند، خدای تو شاهد است که پادشاه در بین همه مردم کشورهای جهان در جستجوی تو بوده است و هر باری که به او می‌گفتند: «ایلیا اینجا نیست.» اخاب، پادشاه مردم آنجا را مجبور می‌ساخت قسم بخورند که تو در آنجا نیستی. ۱۱حالا تو می‌گوئی برو بگو: «ایلیا اینجا است.» ۱۲و به مجردیکه من از پیشت بروم، روح خداوند ترا بجائی که من ندانم خواهد برد و اگر من بروم و به اخاب بگویم و او بیاید و ترا نیابد، او مرا می‌کشد. هرچند این خدمتگارت از زمان طفلی بندۀ باوفای خداوند بوده است. ۱۳آیا به آقایم نگفته‌اند که وقتی ایزابل انبیای خداوند را می‌کشت من چه کردم؟ من یکصد نفر شان را در دو مغاره پنهان کردم و آب و نان شان را تهیه می‌نمودم. ۱۴و حالا می‌گوئی که بروم و به پادشاه بگویم که ایلیا اینجا است. اگر این کار را بکنم او مرا می‌کشد.» ۱۵ایلیا گفت: «به خداوند قادر مطلق، که در حضورش ایستاده‌ام قسم می‌خورم که من خودم امروز پیش او می‌روم.» ۱۶پس عوبَدیا پیش اخاب رفت و از آمدن ایلیا به او خبر داد؛ و اخاب بدیدن ایلیا آمد.

ملاقات اخاب و ایلیا

۱۷وقتی اخاب ایلیا را دید، به او گفت: «پس این تو هستی که اینهمه بدبختی‌ها را بر سر مردم اسرائیل می‌آوری؟» ۱۸ایلیا گفت: «نی، من ضرری به مردم اسرائیل نرسانده‌ام، بلکه تو و خاندان پدرت مسئول هستید، زیرا شما اوامر خداوند را بجا نیاوردید و بعوض پیرو بَعلها شدید. ۱۹حالا تمام مردم اسرائیل را جمع کن و پیش من بر کوه کَرمَل بیاور. همچنین چهار صد و پنجاه نبی بعل و چهار صد نبی اَشیره را که بر خوان ایزابل غذا می‌خورند دعوت کن که بیایند.»

۲۰پس اخاب به تمام مردم اسرائیل پیام فرستاد که همراه با انبیاء بر کوه کَرمَل جمع شوند. ۲۱آنگاه ایلیا پیش آن‌ها رفت و گفت: «تا چه وقت در تردید و دو دلی بسر می‌برید؟ اگر خداوند خدا است پیرو او باشید! اما اگر بعل را بحیث خدای خود قبول دارید، پس بروید و از او پیروی کنید.» مردم هیچ جوابی به او ندادند. ۲۲ایلیا به مردم گفت: «من یگانه نبی خداوند هستم که باقی مانده‌ام و انبیای بعل چهار صد و پنجاه نفر‌اند. ۲۳دو گاو بیاورید، انبیای بعل یکی از آن دو گاو را ذبح و قطعه قطعه کنند و بر هیزم بگذارند، اما آتش روشن نکنند. من گاو دیگر را به همان ترتیب بر هیزم می‌گذارم و آتش روشن نمی‌کنم. ۲۴آنگاه شما پیش خدای خود دعا کنید و من بحضور خداوند دعا می‌کنم. آن خدائی که دعا را قبول نماید، خدای حقیقی و واقعی است.» مردم همگی به این پیشنهاد موافقه کردند. ۲۵بعد ایلیا به انبیای بعل گفت: «حالا یک گاو را برای خود انتخاب کنید، زیرا تعداد شما زیاد است. پیش خدای تان دعا نمائید، اما آتش روشن نکنید.» ۲۶پس آن‌ها یک گاو را گرفته آنرا تهیه نمودند و تا چاشت پیش بعل دعا کردند و گفتند: «ای بعل، دعای ما را قبول کن.» اما هیچ صدا یا جوابی نشنیدند. بعد آن‌ها به دَور قربانگاهی که ساخته بودند به جست و خیز پرداختند.

۲۷هنگام ظهر ایلیا آن‌ها را مسخره کرد و گفت: «به آواز بلند دعا کنید، چونکه او خدای تان است. شاید او به فکر فرو رفته باشد، ممکن است به یک جای خلوت رفته یا در راه سفر است، یا شاید خوابیده باشد و باید بیدارش کنید.» ۲۸آن‌ها با آواز بلند دعا کردند و قرار رسوم خویش، خود را با تیغ و نیزه زخمی ساختند بطوریکه خون از بدن شان جاری شد. ۲۹پس از آنکه روز از نیمه گذشت تا وقت ادای مراسم قربانی نبوت کردند، باز هم نه آوازی آمد و نه جوابی شنیده شد.

۳۰آنگاه ایلیا به مردم گفت: «نزدیک بیائید.» و همه مردم به او نزدیک شدند. او اول قربانگاه خداوند را که ویران شده بود ترمیم کرد. ۳۱بعد دوازده سنگ را، قرار تعداد دوازده قبیلۀ پسران یعقوب برداشت. چون خداوند به یعقوب فرمود: «نام تو بعد از این اسرائیل باشد.» ۳۲ایلیا با آن سنگها قربانگاهی برای خداوند ساخت. بعد به دَور قربانگاه یک جویچه کَند که گنجایش دو پیمانۀ بزر را داشت. ۳۳آنگاه هیزم را بالای هم به ترتیب قرار داد و گاو را قطعه قطعه کرده بر هیزم گذاشت و گفت: «چهار خُم را از آب پُر کنید و بر قربانی سوختنی و هیزم بریزید.» ۳۴سپس گفت: «بار دوم این کار را بکنید.» و آن‌ها بار دوم آن کار را کردند. گفت که بار سوم هم بکنید و آن‌ها بار سوم آب را بر قربانی و هیزم ریختند. ۳۵تا که آب از سر قربانگاه جاری شد و جویچه را پُر کرد.

۳۶چون وقت ادای مراسم قربانی رسید، اِیلیای نبی نزدیک آمد و گفت: «خداوندا، خدای ابراهیم، اسحاق و اسرائیل، امروز نشان بده که تو خدای اسرائیل هستی، من بندۀ تو‌ام و همۀ این کارها را بفرمان تو کرده‌ام. ۳۷دعای مرا قبول فرما! ای خداوند، دعایم را اجابت کن! تا این مردم بدانند که تو ای خداوند، خدا هستی و آن‌ها را بسوی خود بازگردانیدی.» ۳۸آنگاه خداوند آتشی فرستاد و قربانی، هیزم، سنگ و خاک را بلعید و حتی آب جویچه را هم خشکانید. ۳۹وقتی مردم این حادثه را دیدند، همه به سجده افتادند و گفتند: «خداوند واقعاً خدا است! خداوند خدای برحق است!» ۴۰ایلیا به مردم گفت: «انبیای بعل را دستگیر کنید؛ حتی یکی آن‌ها را هم موقع ندهید که بگریزد.» پس مردم آن‌ها را دستگیر کرده بحضور ایلیا در کنار جوی قیشون آوردند و ایلیا آن‌ها را در آنجا کشت.

پایان خشکسالی

۴۱بعد ایلیا به اخاب گفت: «حالا برو بخور و بنوش، زیرا صدای باران شدید می‌آید.» ۴۲وقتی اخاب برای خوردن رفت ایلیا بسر کوه کَرمَل رفت. در آنجا بزمین نشست و سر خود را بین زانوان خود گذاشت. ۴۳بعد به خادم خود گفت: «بالا‌تر برو و بسوی بحر نگاه کن.» او رفت، دید و برگشت و گفت: «من چیزی را ندیدم.» ایلیا گفت: «بازهم برو.» و به همین ترتیب هفت بار او را فرستاد. ۴۴در مرتبۀ هفتم خادمش آمد و گفت: «یک تکه ابر بقدر یک کف دست انسان از سطح بحر بر‌می‌خیزد.» ایلیا گفت: «فوراً برو و به اخاب بگو: عراده‌ات را سوار شو بزودی بخانه‌ات برگرد، مبادا باران مانع رفتن تو گردد!» ۴۵و لحظه‌ای بعد آسمان را ابر تاریک پوشاند. باد سختی وزید و باران شدید شروع به باریدن کرد. اخاب بر عرادۀ خود سوار شد و به یِزرعیل رفت. ۴۶اما خداوند به ایلیا قدرت خاصی داد. او کمر خود را بست و دویده به یِزرعیل رسید.

فصل نوزدهم

ایلیا از ایزابل فرار می‌کند

۱اخاب از کارهای ایلیا برای زن خود، ایزابل قصه کرد و گفت که چطور او همه انبیاء را کشت. ۲ایزابل قاصدی را با این پیام پیش ایلیا فرستاد: «چون تو انبیای مرا کشتی، بنابران من به همه خدایان قسم می‌خورم که تا فردا شب ترا زنده نخواهم گذاشت.» ۳پس ایلیا از ترس جان، به بئرشِبع که یکی از شهرهای یهودا بود فرار کرد و خادم خود را در آنجا گذاشت.

۴بعد یک سفر یکروزه به بیابان کرد و زیر درختی نشست و از خدا برای خود مرگ خواست و گفت: «خداوندا، مرا دیگر از زندگی بس است. جان مرا بگیر، زیرا من از پدرانم بهتر نیستم.» ۵بعد زیر آن درخت دراز کشید و بخواب رفت. دفعتاً فرشته‌ای او را لمس کرد و گفت: «برخیز و بخور!» ۶ایلیا به اطراف خود نظر انداخت و بالای سر خود یک نان را بر سنگهای داغ و یک کوزه را پُر از آب دید. پس برخاست. خورد و نوشید و دوباره خوابید. ۷فرشته باز آمد. او را تکان داد و گفت: «برخیز و بخور، چرا که سفر دور و درازی در پیشرو داری.» ۸او برخاست، خورد و نوشید و با نیروئی که خوراک برایش داد، چهل شبانه روز سفر کرد تا به حوریب، کوه خدا رسید. ۹در آنجا در یک مغاره داخل شد و شب را در آنجا بسر برد.

بعد خداوند به او گفت: «ایلیا، در اینجا چه می‌کنی؟» ۱۰او جواب داد: «خداوندا، ای خدای قادر مطلق، من با دل و جان بندگی ترا کرده‌ام، اما مردم اسرائیل عهد و پیمان خود را با تو فراموش کردند. قربانگاههای ترا ویران نمودند و انبیای ترا کشتند. حالا من تنها مانده‌ام و آن‌ها قصد کشتن مرا دارند.»

۱۱خداوند به ایلیا فرمود: «بسر کوه برو و بحضور من بایست.» وقتی خداوند از آنجا عبور کرد، باد شدیدی بوزیدن شروع نمود و شدت باد بقدری بود که کوهها را دو شق کرد و صخره‌ها را ذره ذره نمود، اما خداوند در آن باد نبود. بعد از آن زلزله شد، اما خداوند در میان آن زلزله هم نبود. ۱۲از زلزله آتش برخاست ـ ولی خداوند در آتش نبود. بعد، از آتش زمزمۀ ملایمی بگوش رسید. ۱۳ایلیا آن را شنید، روی خود را با قبای خود پوشانید و به دهن مغاره ایستاد. آنوقت باز آوازی شنید که به او گفت: «ایلیا، اینجا برای چه ایستاده‌ای؟» ۱۴او جواب داد: «خداوندا، ای خدای قادر مطلق، من همیشه بندۀ وفادار تو بوده‌ام، اما مردم اسرائیل پیمان خود را با تو شکستند، قربانگاههای ترا ویران کردند و انبیای ترا با دم شمشیر کشتند. حالا فقط من مانده‌ام و می‌خواهند مرا هم بکشند.» ۱۵آنگاه خداوند به او فرمود: «برخیز و براه بیفت و به بیابان دمشق برگرد. وقتی به آنجا رسیدی، حَزایل را بعنوان پادشاه ارام مسح کن. ۱۶همچنین یِیهُوی پسر نِمشی را بحیث پادشاه اسرائیل مسح کن و الیشع، پسر شافاط را که از اهالی آبل مِحوله است مسح کن تا بعوض تو نبی باشد. ۱۷هر کسیکه از شمشیر حَزایل نجات یابد به‌دست ییهُو بقتل می‌رسد و هر که از شمشیر ییهُو فرار کند به‌دست الیشع کشته می‌شود. ۱۸اما با اینهم هفت هزار نفر را در اسرائیل، که در برابر بعل سر تعظیم خَم نکرده، زانو نزده و او را نبوسیده باشد باقی می‌گذارم.»

الیشع، شاگرد ایلیا

۱۹پس ایلیا از آنجا براه افتاد و الیشع، پسر شافاط را دید که قلبه می‌کرد. یازده جوره گاو پیشروی او و خودش در آخر با جورۀ دوازدهم بود. ایلیا پیش رفت و ردای خود را بر او انداخت. ۲۰الیشع گاوها را رها کرد و بدنبال او دوید و گفت: «صبر کن تا بروم و با پدر و مادرم وداع کنم و باز می‌آیم و با تو می‌روم.» ایلیا گفت: «برو، من مانعت نمی‌شوم.» ۲۱لحظه‌ای بعد الیشع برگشت و یک جوره گاو را کشت و با چوبِ یوغ و قلبه آتش روشن کرد. گوشت را پخت و به مردم داد که بخورند و خودش بدنبال ایلیا رفت و به خدمت او مشغول شد.

فصل بیستم

جنگ اخاب با ارامیان

۱بنهدد، پادشاه ارام سپاه خود را مجهز و آماده ساخت و با سی و دو پادشاه دیگر همراه با عراده‌ها و اسپهای شان سامره را محاصره و حمله را شروع کردند. ۲بنهدد همچنان پیامی به این مضمون به شهر برای اخاب، پادشاه اسرائیل فرستاده گفت: ۳«طلا و نقرۀ تو و همچنین قشنگترین زنان و اطفالت به من تعلق دارند.» ۴پادشاه اسرائیل به او جواب داد: «خیلی خوب، ای پادشاه، من و همه چیزیکه دارم از آن تو باشند.»

۵قاصدان باز با پیام دیگری آمدند و گفتند: «بنهدد می‌گوید تو نه تنها باید نقره، طلا، زن و اطفالت را برایم بفرستی، ۶بلکه فردا در همین ساعت مأمورین خود را می‌فرستم. آن‌ها قصر ترا و خانه‌های مأمورینت را تلاشی می‌کنند و هر چیزی را که بپسندند با خود می‌برند.»

۷آنگاه پادشاه اسرائیل تمام بزرگان کشور را جمع کرده گفت: «ببینید، این شخص بلای جان ما شده است، زیرا او می‌خواهد که زن و اطفال و نقره و طلای خود را برای او بفرستم و من هم قبول کردم.» ۸اما بزرگان قوم و مردم گفتند: «تو نباید به حرف او گوش بدهی و هر چیزی که می‌گوید قبول کنی.» ۹پس اخاب به قاصدان بنهدد گفت: «به آقای من، پادشاه بگوئید که خواهش اولش را بجا می‌آورم، اما تقاضای دوم او قابل قبول نیست.» قاصدان رفتند و بار سوم پیش اخاب برگشتند ۱۰و گفتند: «بنهدد می‌گوید: من سپاه عظیمی را می‌فرستم تا سرزمین سامره را با خاک یکسان کند و خاک و سنگ آن را با دست خود ببرند.» ۱۱اخاب جواب داد: «به بنهدد بگوئید که جنگجوی واقعی بعد از آنکه در جنگ فاتح شد لاف می‌زند نه پیش از جنگ.»

۱۲بنهدد این جواب را در حالی گرفت که با پادشاهان متحد خود در خیمه‌های شان سرگرم میگساری بود. پس بنهدد به سپاه خود امر کرد که برای حمله آماده شوند. پس آن‌ها برای جنگ سنگر گرفتند.

اخاب بنهدد را شکست می‌دهد

۱۳در همین وقت یک نبی پیش اخاب آمد و گفت: «خداوند می‌فرماید: از این گروه بزرگ نترس، زیرا امروز همه را به‌دست تو تسلیم می‌کنم، تا بدانی که من خداوند هستم.» ۱۴اخاب پرسید: «چه کسی حمله را رهبری خواهد کرد؟» او جواب داد: «خداوند می‌فرماید که اردوی جوان تحت فرماندهی حکومت ایالتی این کار را می‌کند.» اخاب پرسید: «چه کسی باید جنگ را شروع کند؟» نبی در جواب گفت: «خودت.»

۱۵پس اخاب قوای ایالتی را که دو صد و سی و دو نفر بودند جمع کرد و بعد تمام سپاه اسرائیل را که هفت هزار نفر بودند آمادۀ جنگ ساخت.

۱۶هنگام ظهر، در حالیکه بنهدد با سی و دو پادشاهان متحد خود در خیمه هنوز هم شراب می‌خورد، سپاه اخاب قدم به میدان جنگ گذاشتند. ۱۷قوای ایالتی اولتر رفتند. به بنهدد خبر آوردند که یک تعداد عسکر از سامره می‌آیند. ۱۸پس بنهدد گفت: «خواه برای صلح خواه برای جنگ می‌آیند آن‌ها را زنده دستگیر کنید.»

۱۹در این وقت سپاه ایالتی و لشکر اسرائیل، هر دو برای حمله یکجا شدند. ۲۰و هر فرد آن‌ها یک حریف دشمن را کشت. ارامیان فرار کردند و سپاه اسرائیل به تعقیب شان رفت. بنهدد، پادشاه ارام بر اسپ خود سوار شد و با چند سوار دیگر فرار نمود. ۲۱پادشاه اسرائیل بدنبال شان رفت و به اسپها و عرادجات حمله برد و با کشتار عظیمی ارامیان را شکست داد.

۲۲بعد، آن نبی پیش پادشاه اسرائیل آمد و گفت: «برو و قوای خود را با یک پلان ماهرانه دوباره آماده کن، زیرا در بهار آینده پادشاه ارام خیال یک حملۀ دیگر را دارد.»

ارامیان بار دیگر حمله می‌کنند

۲۳مشاورین پادشاه ارام به او گفتند: «خدایان اسرائیل، خدایان کوهها هستند، از همین خاطر ما را شکست دادند. این بار باید در همواری با آن‌ها بجنگیم و یقین داریم که بر آن‌ها غالب می‌شویم. ۲۴علاوه براین باید یک کار دیگر هم بکنی که بجای پادشاهان، قوماندان‌های نظامی را بگماری. ۲۵بعد یک قشونی را برابر لشکری که در جنگ اول از دست دادی آماده کن که با همان تعداد اسپها و عرادجات جنگی مجهز باشند. آنگاه با آن‌ها در همواری می‌جنگیم و این بار حتماً آن‌ها را شکست می‌دهیم.» پادشاه مشورۀ آن‌ها را قبول کرد.

۲۶هنگام بهار، بنهدد سپاه ارام را آماده و مجهز ساخت. برای جنگ با قوای اسرائیل به شهر اَفِیق رفت. ۲۷لشکر اسرائیل هم مهیا شدند، آذوقه وسایل جنگی را گرفته به مقابلۀ آن‌ها رفتند. سپاه اسرائیل به تناسب لشکر بزرگ ارامیان مثل دو گلۀ کوچک بزغاله معلوم می‌شدند. در حالیکه لشکر دشمن تمام آن سرزمین را پُر کرده بودند. ۲۸در اینوقت یک مرد خدا پیش پادشاه اسرائیل آمد و به او گفت: «خداوند می‌فرماید که چون ارامیان گفتند: «خداوند، خدای کوهها است و خدای همواری نیست»، بنابران آن گروه عظیم را به‌دست تو تسلیم می‌کنم، تا بدانی که من خداوند هستم.» ۲۹آن‌ها برای هفت روز مقابل هم صف آرائی کردند. در روز هفتم جنگ شروع شد. سپاه اسرائیل یکصد هزار عسکر پیادۀ ارامیان را بقتل رساندند. ۳۰بقیه به شهر اَفِیق فرار کردند و در آنجا دیوار بر سر بیست و هفت هزار نفریکه باقی مانده بودند افتاد و همه کشته شدند.

بنهدد فرار کرد در داخل شهر پنهان شد. ۳۱مأمورینش به او گفتند: «ما شنیده‌ایم که پادشاهان اسرائیل اشخاص دلسوز و مهربان هستند. پس لُنگ نمدی می‌پوشیم و ریسمانی به دَور گردن انداخته پیش پادشاه اسرائیل می‌رویم، شاید ما را نکشد.» ۳۲لهذا آن‌ها لُنگ نمدی پوشیدند و ریسمانی به دَور گردن انداخته پیش پادشاه اسرائیل رفتند و گفتند: «خادمت، بنهدد می‌گوید: لطفاً مرا نکش.» پادشاه پرسید: «آیا او هنوز هم زنده است؟ او برای من به منزلۀ برادر است.» ۳۳آن‌ها این حرف او را بفال نیک گرفتند و گفتند: «بلی، بنهدد برادرت است!» پادشاه به آن‌ها گفت: «بروید او را بیاورید.» وقتی بنهدد آمد، پادشاه از او دعوت کرد که به عراده‌اش سوار شود. ۳۴بنهدد گفت: «تمام شهرهائی را که پدرم از پدر تو گرفت بتو مسترد می‌کنم و مثل پدرم که بازارهای تجارتی در سامره باز کرد تو هم می‌توانی در دمشق برایت تأسیس کنی.» پادشاه اسرائیل گفت: «بسیار خوب، به همین شرط ترا آزاد می‌کنم.» پس از آنکه باهم عهد و پیمان بستند بنهدد را اجازه داد که برود.

اخاب بخاطر آزاد کردن بنهدد محکوم می‌شود

۳۵در عین زمان یکی از انبیاء بفرمان خداوند به رفیق خود گفت: «با شمشیرت مرا بزن.» اما رفیقش از زدن او خودداری کرد. ۳۶نبی به او گفت: «چون تو از فرمان خداوند بی‌اطاعتی کردی، بمجردیکه از پیش من بروی یک شیر ترا می‌کشد.» و همینکه رفیقش رفت، براستی یک شیر پیدا شد و او را کشت.

۳۷بعد، با یکنفر دیگر برخورد و به او گفت: «مرا با شمشیرت بزن.» پس آن مرد او را با شمشیر زد و زخمی‌اش کرد. ۳۸نبی با بستن زخمِ بالای چشم شکل خود را تغییر داده آنجا را ترک کرد و در سر راه به انتظار شاه ایستاد. ۳۹وقتی شاه از آنجا می‌گذشت نبی صدا کرد و به پادشاه گفت: «ای پادشاه، من در میدان جنگ بودم که یکی از سپاهیان شخصی را آورد و به من گفت: «از این مرد نگهبانی کن. اگر فرار کند یا کشته می‌شوی و یا باید سی و چهار کیلو نقره جریمه بدهی.» ۴۰من به کارهای دیگر مشغول شدم و شخص اسیر از فرصت استفاده کرده فرار نمود.» پادشاه به او گفت: «تو مقصر هستی. خودت مجازات خود را تعیین کردی.» ۴۱آنگاه نبی فوراً زخم بند را از پیشانی خود باز کرد. پادشاه او را شناخت که یکی از انبیاء می‌باشد. ۴۲نبی به پادشاه گفت: «خداوند می‌فرماید که چون تو بنهدد را که او محکوم به مرگ کرده بود، آزاد نمودی که برود، بنابران تو بعوض او و سپاه تو بجای لشکر او کشته می‌شوید.» ۴۳پس پادشاه اسرائیل پریشان و غمگین به خانۀ خود در سامره برگشت.

فصل بیست و یکم

تاکستان نابوت

۱نابوت، باشندۀ یِزرعیل تاکستانی در پهلوی قصر اخاب، پادشاه سامره داشت. ۲روزی اخاب به نابوت گفت: «تاکستانت را به من بده تا در آن سبزیجات بکارم، زیرا پهلوی قصر من است و من بعوض آن تاکستان بهتری بتو می‌دهم و یا اگر بخواهی قیمت آنرا برایت می‌پردازم.» ۳اما نابوت به اخاب جواب داد: «خداوند روا نمی‌دارد که من نشانی و میراث پدران خود را به تو بدهم.» ۴اخاب از جوابی که نابوت به او داد پریشان و غمگین به قصر خود رفت، بر بستر خود دراز کشید و روی خود را بطرف دیوار کرد و چیزی نخورد.

۵زنش، ایزابل پیش او آمد و پرسید: «چرا اینچنین غمگین و پریشان هستی و چیزی نمی‌خوری؟» ۶اخاب جواب داد: «بخاطریکه به نابوت یِزرعیلی گفتم که تاکستانش را به من بدهد و من بعوض آن تاکستان بهتری برایش می‌دهم. اما او گفت که هرگز تاکستان را به من نمی‌دهد.» ۷زنش به او گفت: «تو پادشاه اسرائیل هستی یا نه؟ برخیز و یک چیزی بخور و غمگین نباش. من تاکستان نابوت را به تو می‌دهم.»

۸پس ایزابل نامه‌ای از طرف اخاب نوشت و آنرا با مُهر او امضاء کرد و برای بزرگان و اشراف شهریکه نابوت در آن زندگی می‌کرد فرستاد. ۹مضمون نامه به اینقرار بود: «اعلام کنید که همه روزه بگیرند و یکجا جمع شوند. نابوت را در بالای مجلس بنشانید. ۱۰دو نفر اشخاص شریر را بیاورید که علیه او شهادت بدهند و بگویند که به خداوند کفر گفته و به پادشاه دشنام داده است. بعد او را سنگسار کنید تا بمیرد.» ۱۱پس مردان، بزرگان و اشراف شهر فرمان ایزابل را اجرا کردند. همانطوریکه در نامۀ عنوانی شان نوشته شده بود، ۱۲اعلام کردند که همه مردم روزه بگیرند و یکجا جمع شوند. بعد نابوت را در صدر مجلس نشاندند. ۱۳دو مرد شریر آمدند و علیه او شهادت دروغ دادند که به خدا کفر گفته و به پادشاه دشنام داده است. پس مردم او را بیرون شهر بردند و سنگسارش کردند تا که جان داد. ۱۴سپس به ایزابل پیام فرستادند و گفتند: «نابوت سنگسار و کشته شد.»

۱۵بمجردیکه ایزابل از مرگ نابوت خبر شد، به اخاب گفت: «برو تاکستان نابوت یِزرعیلی را که او نخواست بتو بدهد، تصاحب کن، زیرا حالا او زنده نیست.» ۱۶وقتی اخاب شنید که نابوت مُرده است فوراً برای تصرف تاکستان نابوت براه افتاد.

۱۷بعد خداوند به اِیلیای تِشبی فرمود: ۱۸«برای ملاقات اخاب، پادشاه اسرائیل که در سامره حکومت می‌کند برو. او به تاکستان نابوت که آنرا بزور گرفته، رفته است. ۱۹به او بگو که خداوند چنین می‌فرماید: «آیا کشتن نابوت کافی نبود که مال و مُلک او را هم گرفتی؟» و اضافه کن: «خداوند همچنین می‌فرماید: در جائیکه سگها خون نابوت را لیسیدند، خون ترا هم می‌لیسند.»»

۲۰وقتی اخاب ایلیا را دید، گفت: «ای دشمن من، باز مرا یافتی؟» او جواب داد: «بلی، ترا یافتم، زیرا تو کار بسیار زشتی کردی که خداوند را از خود متنفر ساختی، ۲۱بنابران خداوند بلائی بر سرت می‌آورد و ترا بکلی نیست و نابود می‌کند و افراد ذکور خانواده‌ات را ـ چه آزاد و چه غلام ـ از اسرائیل محو می‌سازد. ۲۲خاندان ترا مثل فامیل یَرُبعام، پسر نباط و بعشا، پسر اخیا تباه می‌کند، زیرا تو آتش خشم مرا برافروختی و باعث شدی که مردم اسرائیل مرتکب گناه شوند. ۲۳دربارۀ ایزابل خداوند می‌فرماید: «سگها گوشت ایزابل را در بین چهار دیوار یِزرعیل می‌خورند. ۲۴هر کسیکه از متعلقین اخاب باشد، اگر در شهر بمیرد خوراک سگها و اگر در صحرا بمیرد طعمۀ مرغان هوا می‌شود.»»

۲۵(هیچ کس دیگر مثل اخاب خود را به کسی که مورد نفرت خداوند باشد نفروخته بود و زن او، ایزابل بود که او را اغوا کرد. ۲۶او مخصوصاً به این خاطر گناهکار است که مثل اموریان که خداوند آن‌ها را از سر راه بنی‌اسرائیل بیرون راند، بت‌پرست شد.)

۲۷وقتی اخاب این پیشگوئی را شنید، یخن خود را پاره کرد، نمد پوشید، روزه گرفت، بر نمد خوابید و غمگین و افسرده شد.

۲۸بعد خداوند به اِیلیای تِشبی فرمود: ۲۹«می‌بینی که اخاب چطور خود را در مقابل من متواضع و شکسته‌نفس نشان می‌دهد؟ و به خاطر همین شکسته‌نفسی‌اش، در دوران زندگی او بلائی بر سر او نمی‌آورم. بلکه اولاده‌اش را به بلا گرفتار می‌سازم.»

فصل بیست و دوم

پیشگوئی میکایا در بارۀ اخاب

(همچنین در دوم تواریخ ۱۸:‌۲‌-‌۲۷)

۱مدت سه سال بین ارامیان و اسرائیل صلح برقرار بود. ۲در سال سوم یهوشافاط، پادشاه یهودا پیش اخاب، پادشاه اسرائیل آمد. ۳پادشاه اسرائیل به مأمورین خود گفت: «ارامیان شهر راموت جلعاد را که متعلق به ما است هنوز هم در تصرف خود دارند. ما اینجا آرام نشسته‌ایم و چاره‌ای نمی‌کنیم؟» ۴بعد به یهوشافاط گفت: «آیا می‌خواهی با ما بروی تا شهر راموت جلعاد را دوباره به‌دست آوریم؟» یهوشافاط جواب داد: «البته! ما یک قوم هستیم. مردم من همه تحت فرمان تو‌اند و اسپهای من هم برای خدمت تو آماده هستند.»

۵یهوشافاط اضافه کرد: «اما اول باید با خداوند مشوره کنیم تا بدانیم که صلاح او چیست.» ۶آنگاه پادشاه اسرائیل چهار صد نفر انبیا را جمع کرد و به آن‌ها گفت: «آیا به راموت جلعاد حمله کنیم یا نه؟» آن‌ها جواب دادند: «بلی، بروید، زیرا با کمک خداوند می‌توانید که آن شهر را به‌دست آورید.» ۷یهوشافاط پرسید: «آیا غیر از اینها کدام نبی دیگر نیست تا بوسیلۀ او با خداوند مشوره کنیم؟» ۸اخاب جواب داد: «یکنفر دیگر هم است بنام میکایا، پسر یِملا. اما از او خوشم نمی‌آید، زیرا هیچگاهی پیشگوئی خوب دربارۀ من نمی‌کند، بلکه همیشه از حوادث ناگوار حرف می‌زند.» یهوشافاط گفت: «تو نباید این حرف را بزنی.» ۹پس پادشاه اسرائیل به یکی از مأمورین خود گفت: «برو و میکایا، پسر یِملا را فوراً بحضور من بیاور.» ۱۰در عین حال هر دو پادشاه، ملبس با لباس شاهی در یک جای وسیع بدهن دروازۀ سامره بر تختهای خود نشسته بودند و انبیاء در حضور شان نبوت می‌کردند. ۱۱یکی از آن‌ها بنام زدِقیه، پسر کِنعنه برای خود شاخهای آهنی ساخت و اعلام کرد: «خداوند می‌فرماید که با این شاخها بر ارامیان می‌جنگی و آن‌ها را بکلی از بین می‌بری.» ۱۲همه انبیای دیگر هم حرف او را تصدیق کرده گفتند: «بروید و به راموت جلعاد حمله کنید و با کمک خداوند پیروز می‌شوید.»

۱۳قاصد پیش میکایا رفت و به او گفت: «همه انبیاء به یک زبان پیروزی شاه را پیشگوئی کردند، بنابران تو هم باید حرف آن‌ها را تأیید کنی و مشورۀ خوب بدهی.» ۱۴میکایا گفت: «بحیات خداوند قسم می‌خورم که هر چه او بگوید من همان چیز را به شاه می‌گویم.»

۱۵وقتیکه بحضور شاه آمد، پادشاه از او پرسید: «میکایا، آیا برای جنگ به راموت جلعاد بروم یا نه؟» او جواب داد: «برو خداوند به تو کمک می‌کند که پیروز شوی.» ۱۶پادشاه به میکایا گفت: «وقتی بنام خداوند بامن حرف می‌زنی راستت را بگو. چند بار این را به تو بگویم؟» ۱۷میکایا جواب داد: «مردم اسرائیل را می‌بینم که مثل رمۀ بی‌چوپان بر تپه‌ها پراگنده‌اند و خداوند فرمود: این مردم راهنمائی ندارند. به آن‌ها بگو که بسلامتی به خانه‌های خود بروند.» ۱۸اخاب به پادشاه یهودا گفت: «نگفتمت که این شخص بغیر از چیزهای بد هیچ وقت پیشگوئی خوب دربارۀ من نمی‌کند؟» ۱۹میکایا گفت: «بشنو که خداوند دیگر چه گفت! خداوند را دیدم که بر تخت خود نشسته بود و تمام فرشتگان به‌دست راست و چپ او ایستاده بودند. ۲۰خداوند فرمود: «چه کسی تواند اخاب را فریب بدهد که به راموت جلعاد برود و در آنجا کشته شود؟» هر کس یک چیزی گفت. ۲۱بالاخره روحی پیش آمد و بحضور خداوند ایستاد و گفت: «من او را می‌فریبم.» ۲۲خداوند پرسید: «به چه وسیله؟» روح جواب داد: «من می‌روم و همه انبیای اخاب را وادار می‌سازم که دروغ بگویند.» خداوند فرمود: «برو او را بفریب، موفق می‌شوی.» ۲۳پس حالا می‌بینی که همه حقیقت پیدا کرد. خداوند این انبیاء را وادار نمود که دروغ بگویند و خداوند مقدر کرده است که این مصیبت بر سر تو بیاید.»

۲۴بعد صدقیا، پسر کِنعنه سیلی محکمی بر خسارۀ میکایا زد و گفت: «چه وقت روح خداوند از پیش من رفت و با تو حرف زد؟» ۲۵میکایا جواب داد: «روزیکه بروی و در پَسخانه‌ای پنهان شوی، آنوقت حقیقت را خواهی دانست.» ۲۶پادشاه اسرائیل امر کرد که میکایا را دستگیر کنند و پیش آمون، والی شهر و یوآش، پسر شاه ببرند. ۲۷و بگویند که بفرمان شاه او را در زندان بیندازند و آنقدر نان و آب برایش بدهند که تا وقتیکه من بخیر و عافیت باز گردم زنده بماند. ۲۸میکایا گفت: «اگر تو بخیر و بسلامتی برگردی، آنوقت معلوم می‌شود که خداوند بوسیلۀ من حرف نزده است.» بعد رو بطرف مردم کرده گفت: «این حرف مرا بیاد تان داشته باشید.»

شکست و مرگ اخاب

(همچنین در دوم تواریخ ۱۸:‌۲۸‌-‌۳۴)

۲۹پس اخاب و یهوشافاط، پادشاه یهودا به راموت جلعاد رفتند. ۳۰پادشاه اسرائیل به یهوشافاط گفت: «من با تغییر لباس به جنگ می‌روم، اما تو لباس شاهی بپوش!» آنگاه اخاب لباس خود را تغییر داده به جنگ رفت.

۳۱در عین حال پادشاه ارام به سی و دو قوماندان عراده‌های خود فرمان داد که بغیر از پادشاه اسرائیل با هیچ کس دیگر جنگ نکنند. ۳۲و وقتی افسران عراده‌ها، یهوشافاط را دیدند گمان کردند که پادشاه اسرائیل است و خواستند که به او حمله کنند، اما یهوشافاط فریاد زد. ۳۳و چون دانستند که او پادشاه اسرائیل نیست، بنابران از حمله به او دست کشیدند. ۳۴اما یکنفر تصادفاً تیری زد و به دَرز زِرِه اخاب خورد. اخاب به رانندۀ عراده گفت: «برگرد مرا از میدان جنگ بیرون کن، زیرا که زخمی شده‌ام.» ۳۵جنگ لحظه به لحظه شدیدتر می‌شد و اخاب رو بسوی ارامیان، در عرادۀ خود افتاده بود و خون از زخم او به کف عراده می‌ریخت. بالاخره در حوالی شام جان داد. ۳۶هنگام غروب آفتاب، به سپاهیان امر شد که هر کس به شهر و وطن خود برگردد. ۳۷به این ترتیب پادشاه اسرائیل مُرد. جنازۀ او را به سامره بردند و در آنجا دفنش کردند. ۳۸بعد در حوض سامره، جائی که سگها خون او را می‌لیسیدند و فاحشه‌ها خود را می‌شستند، عرادۀ او را شستشو دادند ـ درست همانطوریکه خداوند فرموده بود.

۳۹بقیه وقایع دوران سلطنت اخاب، کارهائی که کرد، خانه‌ای که از عاج ساخت و شهرهائی که آباد کرد همه در کتاب تاریخ پادشاهان اسرائیل ثبت‌اند. ۴۰پس اخاب فوت کرد و با اجداد خود پیوست. بعد از او پسرش، اخزیا پادشاه شد.

یهوشافاط، پادشاه یهودا

(همچنین در دوم تواریخ ۲۰:‌۳۱‌ـ‌۲۱:‌۱)

۴۱-۴۲در سال چهارم سلطنت اخاب، پادشاه اسرائیل، یهوشافاط، پسر آسا بسن سی و پنج سالگی به سلطنت رسید و مدت بیست و پنج سال در اورشلیم پادشاه یهودا بود. نام مادرش عَزوبه، دختر شِلحی بود. ۴۳او از همه راه و روش پدر خود، آسا پیروی کرد و براه کج نرفت. با اعمال نیک خود رضایت خداوند را حاصل کرد، اما معابد بالای تپه‌ها را ویران نکرد و مردم هنوز هم در آن معابد قربانی می‌کردند و خوشبوئی دود می‌نمودند. ۴۴او همچنان به پادشاه اسرائیل صلح کرد.

۴۵بقیه فعالیتها، کارهای دلاورانه‌ای که بخرج داد و جنگهائی که کرد، همگی در کتاب تاریخ پادشاهان یهودا نوشته شده‌اند. ۴۶دار و دستۀ مردان و زنان فاحشه را که در زمان پدرش فعالیت داشتند، بکلی از بین برد.

۴۷کشور ادوم پادشاهی نداشت؛ فقط یک معاون امور آن سرزمین را در دست داشت. ۴۸یهوشافاط برای وارد کردن طلا از اوفیر کشتی‌های بحر‌پیما ساخت، اما طلا هرگز نرسید، زیرا کشتی‌ها همه در عَصیون جابَر شکستند. ۴۹آنگاه اخزیا، پسر اخاب به یهوشافاط پیشنهاد کرد که اجازه بدهد کارگران او هم بروند، ولی یهوشافاط قبول نکرد. ۵۰وقتی یهوشافاط فوت کرد او را با گذشتگانش در شهر جد او، داود دفن کردند. یَهُورام بجای او بر تخت سلطنت نشست.

اخزیا، پادشاه اسرائیل

۵۱در سال هفدهم سلطنت یهوشافاط، پادشاه یهودا، اخزیا، پسر اخاب در سامره بر تخت سلطنت اسرائیل نشست و مدت دو سال پادشاهی کرد. ۵۲اعمال زشت او خداوند را ناراضی ساخت و از راه و روش پدر خود، اخاب، از مادر خود ایزابل و یَرُبعام، پسر نباط که مردم اسرائیل را بسوی گناه بُرد، پیروی کرد. ۵۳او بعل را خدمت و پرستش نمود و مثل پدر خود آتش خشم خداوند، خدای اسرائیل را برافروخت.